Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک
تصمیم مینا کوچولو برای زود خوابیدن
شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.
اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.
آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.
مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.
مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم . تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم . خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.
از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.
مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.
او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.
مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
تصمیم مینا کوچولو برای زود خوابیدن
شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.
اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.
آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.
مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.
مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.
وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم . تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم . خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.
شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.
از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.
مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.
او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.
مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک
یک هدیه زیبا
بابا حمید کنار در مدرسه می نشست و کفش های مردم را می دوخت، یک کلاه سیاه و کفش کهنه ای به پا داشت و صورتش پر از چین و چروک بود اما همیشه با خنده ی زیبا و نگاه مهربانش با بچه ها حرف می زد، مریم اونو خیلی دوست داشت. صبحِ یکی از روزها توی راه مدرسه، ناگهان دسته ی کیفش پاره شد و دوید پیش بابا حمید و گفت: سلام بابا حمید، حالت خوبه، دسته ی کیفم خراب شده، اونو برام می دوزی.
بابا حمید گفت: چرا ندوزم، زود باش کیفت را بده به من و شروع کرد به دوختن کیف و بعد اونو انداخت رو دوش مریم در حالی که دست روی سرش می کشید و می خندید، گفت: زودباش برو مدرسه ات دیر می شه.
هوا داشت کم کم سرد می شد و مریم در حالی که شالش را دور دهنش می انداخت، گفت: خداحافظ بابا حمید بیا شال منو بگیر، بابا حمید خندید و گفت: برو دختر خوب، زود باش الان در مدرسه بسته می شه. مریم با سرعت به طرف مدرسه رفت. اون روز پیش خودش می گفت: باید یک شال خوشگل برای بابا حمید درست کنم اما چه جوری؟ او بعد با صدای بلند گفت: چه جوری برای بابا حمید یک شال خوشگل درست کنیم. مریم از خوشحالی زبانش بند اومده بود. مینا گفت: می تونیم پول هایمان را روی هم بگذاریم و یک پارچه ی زیبا برایش بخریم. فاطمه گفت: مادر من خیاطه، می دیم دور و برش را بدوزه. آن ها خیلی خوشحال شدند. وقتی شال آماده شد، اونو توی یک جعبه گذاشتند و یواشکی پهلوی بابا حمید بردند و فوری به مدرسه رفتند. آن روز بابا حمید وقتی جعبه را باز کرد و شال قشنگ را توی آن دید، خندید و گفت: بچه ها دستتون درد نکنه اون وقت اونو انداخت دور گردنش و مشغول کارش شد. دیگه آن روز بابا از سرما به خودش نمی لرزید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
یک هدیه زیبا
بابا حمید کنار در مدرسه می نشست و کفش های مردم را می دوخت، یک کلاه سیاه و کفش کهنه ای به پا داشت و صورتش پر از چین و چروک بود اما همیشه با خنده ی زیبا و نگاه مهربانش با بچه ها حرف می زد، مریم اونو خیلی دوست داشت. صبحِ یکی از روزها توی راه مدرسه، ناگهان دسته ی کیفش پاره شد و دوید پیش بابا حمید و گفت: سلام بابا حمید، حالت خوبه، دسته ی کیفم خراب شده، اونو برام می دوزی.
بابا حمید گفت: چرا ندوزم، زود باش کیفت را بده به من و شروع کرد به دوختن کیف و بعد اونو انداخت رو دوش مریم در حالی که دست روی سرش می کشید و می خندید، گفت: زودباش برو مدرسه ات دیر می شه.
هوا داشت کم کم سرد می شد و مریم در حالی که شالش را دور دهنش می انداخت، گفت: خداحافظ بابا حمید بیا شال منو بگیر، بابا حمید خندید و گفت: برو دختر خوب، زود باش الان در مدرسه بسته می شه. مریم با سرعت به طرف مدرسه رفت. اون روز پیش خودش می گفت: باید یک شال خوشگل برای بابا حمید درست کنم اما چه جوری؟ او بعد با صدای بلند گفت: چه جوری برای بابا حمید یک شال خوشگل درست کنیم. مریم از خوشحالی زبانش بند اومده بود. مینا گفت: می تونیم پول هایمان را روی هم بگذاریم و یک پارچه ی زیبا برایش بخریم. فاطمه گفت: مادر من خیاطه، می دیم دور و برش را بدوزه. آن ها خیلی خوشحال شدند. وقتی شال آماده شد، اونو توی یک جعبه گذاشتند و یواشکی پهلوی بابا حمید بردند و فوری به مدرسه رفتند. آن روز بابا حمید وقتی جعبه را باز کرد و شال قشنگ را توی آن دید، خندید و گفت: بچه ها دستتون درد نکنه اون وقت اونو انداخت دور گردنش و مشغول کارش شد. دیگه آن روز بابا از سرما به خودش نمی لرزید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک
مینا و گربه ها😺😺😺
صبح جمعه بود. مینا خوابیده بود. عجله ای برای بیدار شدن نداشت. برادرش حمید هم آن طرفتر خوابیده بود. یک مرتبه، صدایی به گوش مینا رسید و او را از خواب بیدار کرد. مینا چشمهایش را کمی باز کرد. خیال کرد خواب دیده. خواست که دوباره بخوابد، اما باز هم همان صدا را شنید.
چشمهایش را مالید و خوب گوش داد. اشتباه نکرده بود. صدایی می امد. مثل این بود که کسی ناله میکند.
مینا به حمید نگاه کرد. حمید خواب بود. از جا بلند شد. دور اتاق چرخید و همه جا را نگاه کرد. اما چیزی ندید. با خودش گفت: "حتما خواب دیدم! بهتر است بروم و بخوابم." اما همین که خواست به رخت خواب برود، دوباره همان صدا را شنید.
این دفعه کمی ترسید. آهسته حمید را صدا کرد:
"حمید! حمید! بیدار شو!" حمید چشمهایش را باز کرد و خواب آلود گفت: "چیه؟ چه کار داری؟ چرا نمیگذاری بخوابم؟"
مینا کمی جلو رفت و گفت: "تو صدایی نشنیدی؟"
حمید با بداخلاقی گفت: "نه، من که هیچ صدایی نشنیدم." اما درست در همان موقع، دوباره صدا بلند شد.
مینا گفت: "گوش کن! "
حمید هم صدا را شنید. آن وقت گفت: "آهان شنیدم! انگار کسی گریه میکند! "
مینا فکری کرد و گفت: "فکر میکنم صدای یک بچه باشد. یک بچه کوچولو که گریه میکند." حمید از جا بلند شد و گفت: "برویم توی حیاط را ببینیم. "
بعد هر دو به حیاط رفتند. دور تا دور حیاط را گشتند. اما کسی را ندیدند.
دوباره به اتاق برگشتند. خواب از چشمهای آنها پریده بود. باز هم همان صدا را شنیدند. یک مرتبه مینا به یاد خواهر کوچولوی دوستش زری افتاد. زری و خانواده اش همسایه آنها بودند. مینا با خوشحالی گفت: "فهمیدم! فهمیدم! این صدای گریه خواهر زری است. او همیشه صبح زود بیدار میشود.
اما حمید گفت: "نه. اشتباه میکنی. آنها در خانه نیستند. دیروز عصر به مسافرت رفتند. "
مینا کمی ناراحت شد. بعد فکری کرد و گفت: "اصلاً برویم از مامان بپرسیم." بعد هر دو به آشپزخانه دویدند. مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود. حمید و مینا در آشپزخانه هم صدا را شنیدند. مینا از مادر پرسید: "مامان، این صدای چیست؟"
مادر آنقدر مشغول کار بود که هیچ صدایی را نمیشنید. او گفت: "چه صدایی؟ من که صدایی نمیشنوم."
بعد هم ادامه داد: "زود باشید بروید دست و صورتتان را بشویید و بیایید صبحانه بخورید. "
اما مینا و حمید حوصله صبحانه خوردن نداشتند. آنها میخواستند بفهمند که آن صدای چیست. دور تا دور آشپزخانه را گشتند.
مادر که کمی از دستشان عصبانی شده بود گفت: "آخر دنبال چه میگردید؟" و به نزدیک آنها رفت. آن وقت او هم صدا را شنید. فکری کرد و گفت: "انگار صدا از حیاط خلوت میآید!" مینا و حمید صبر نکردند. به حیاط خلوت دویدند. همه جای حیاط خلوت را گشتند تا اینکه بالاخره...
صدای خنده آنها بلند شد. گوشه حیاط خلوت، سه بچه گربه قشنگ کنار هم خوابیده بودند و میومیو میکردند.
مینا و حمید از دیدن بچه گربه ها خیلی خوشحال شده بودند از خوشحالی بالا و پایین میپریدند و میخندیدند. آنها به آشپرخانه دویدند. تا خبر را به مادر بدهند.
پدر هم از راه رسیده بود. او از نانوایی می آمد. نان تازه خرید بود.
مینا و حمید گفتند که میخواهند بچه گربه را پیش خودشان نگه دارند.
اما پدر گفت: "نه، این کار درستی نیست. مادرشان بیرون است و برای آنها میومیو میکند"
مینا و حمید به حیاط برگشتند. آنها یک گربه چاق را دیدند که روی دیوار انبار نشسته و میومیو میکرد.
مینا گفت: "نگاه کن، چقدر غمگین است! او میخواهد پیش بچه هایش باشد"
حمید گفت: "من فکر خوبی کرده ام. "
آن وقت فکرش را به مینا گفت. هر دو به حیاط خلوت رفتند. آهسته بچه گربه ها را برداشتند. یکی از آنها را مینا و دو تای دیگر را هم حمید بغل کرد. بچه گربه ها را به حیاط آوردند.
مادر گربه ها تا بچه هایش را دید، روی پنجه های پا بلند شد و با صدای بلند، میومیو کرد. مینا و حمید، بچه گربه ها را وسط حیاط گذاشتند. خودشان کنار رفتند و ایستادند. مادر گربه ها زود از دیوار پایین پرید. پیش بچه هایش دوید. آنها را بو کرد و لیس زد. بعد پشت گردن یکی از آنها را با دندان گرفت. از دیوار انباری بالا رفت. او را توی جعبه کهنه ای که آن بالا بود گذاشت. بعد دوباره به حیاط برگشت و دو تا بچه گربه دیگر را هم برد. مینا و حمید خیلی خوشحال بودند.
مینا گفت: "حالا بچه گربه ها پیش مامانشان هستند. "
حمید گفت: "ما میتوانیم هر روز با آنها بازی کنیم. "
بعد هر دو رفتند تا دست و رویشان را بشویند و صبحانه بخورند.
🐱🐱🐱🐱🐱🐱
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
مینا و گربه ها😺😺😺
صبح جمعه بود. مینا خوابیده بود. عجله ای برای بیدار شدن نداشت. برادرش حمید هم آن طرفتر خوابیده بود. یک مرتبه، صدایی به گوش مینا رسید و او را از خواب بیدار کرد. مینا چشمهایش را کمی باز کرد. خیال کرد خواب دیده. خواست که دوباره بخوابد، اما باز هم همان صدا را شنید.
چشمهایش را مالید و خوب گوش داد. اشتباه نکرده بود. صدایی می امد. مثل این بود که کسی ناله میکند.
مینا به حمید نگاه کرد. حمید خواب بود. از جا بلند شد. دور اتاق چرخید و همه جا را نگاه کرد. اما چیزی ندید. با خودش گفت: "حتما خواب دیدم! بهتر است بروم و بخوابم." اما همین که خواست به رخت خواب برود، دوباره همان صدا را شنید.
این دفعه کمی ترسید. آهسته حمید را صدا کرد:
"حمید! حمید! بیدار شو!" حمید چشمهایش را باز کرد و خواب آلود گفت: "چیه؟ چه کار داری؟ چرا نمیگذاری بخوابم؟"
مینا کمی جلو رفت و گفت: "تو صدایی نشنیدی؟"
حمید با بداخلاقی گفت: "نه، من که هیچ صدایی نشنیدم." اما درست در همان موقع، دوباره صدا بلند شد.
مینا گفت: "گوش کن! "
حمید هم صدا را شنید. آن وقت گفت: "آهان شنیدم! انگار کسی گریه میکند! "
مینا فکری کرد و گفت: "فکر میکنم صدای یک بچه باشد. یک بچه کوچولو که گریه میکند." حمید از جا بلند شد و گفت: "برویم توی حیاط را ببینیم. "
بعد هر دو به حیاط رفتند. دور تا دور حیاط را گشتند. اما کسی را ندیدند.
دوباره به اتاق برگشتند. خواب از چشمهای آنها پریده بود. باز هم همان صدا را شنیدند. یک مرتبه مینا به یاد خواهر کوچولوی دوستش زری افتاد. زری و خانواده اش همسایه آنها بودند. مینا با خوشحالی گفت: "فهمیدم! فهمیدم! این صدای گریه خواهر زری است. او همیشه صبح زود بیدار میشود.
اما حمید گفت: "نه. اشتباه میکنی. آنها در خانه نیستند. دیروز عصر به مسافرت رفتند. "
مینا کمی ناراحت شد. بعد فکری کرد و گفت: "اصلاً برویم از مامان بپرسیم." بعد هر دو به آشپزخانه دویدند. مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود. حمید و مینا در آشپزخانه هم صدا را شنیدند. مینا از مادر پرسید: "مامان، این صدای چیست؟"
مادر آنقدر مشغول کار بود که هیچ صدایی را نمیشنید. او گفت: "چه صدایی؟ من که صدایی نمیشنوم."
بعد هم ادامه داد: "زود باشید بروید دست و صورتتان را بشویید و بیایید صبحانه بخورید. "
اما مینا و حمید حوصله صبحانه خوردن نداشتند. آنها میخواستند بفهمند که آن صدای چیست. دور تا دور آشپزخانه را گشتند.
مادر که کمی از دستشان عصبانی شده بود گفت: "آخر دنبال چه میگردید؟" و به نزدیک آنها رفت. آن وقت او هم صدا را شنید. فکری کرد و گفت: "انگار صدا از حیاط خلوت میآید!" مینا و حمید صبر نکردند. به حیاط خلوت دویدند. همه جای حیاط خلوت را گشتند تا اینکه بالاخره...
صدای خنده آنها بلند شد. گوشه حیاط خلوت، سه بچه گربه قشنگ کنار هم خوابیده بودند و میومیو میکردند.
مینا و حمید از دیدن بچه گربه ها خیلی خوشحال شده بودند از خوشحالی بالا و پایین میپریدند و میخندیدند. آنها به آشپرخانه دویدند. تا خبر را به مادر بدهند.
پدر هم از راه رسیده بود. او از نانوایی می آمد. نان تازه خرید بود.
مینا و حمید گفتند که میخواهند بچه گربه را پیش خودشان نگه دارند.
اما پدر گفت: "نه، این کار درستی نیست. مادرشان بیرون است و برای آنها میومیو میکند"
مینا و حمید به حیاط برگشتند. آنها یک گربه چاق را دیدند که روی دیوار انبار نشسته و میومیو میکرد.
مینا گفت: "نگاه کن، چقدر غمگین است! او میخواهد پیش بچه هایش باشد"
حمید گفت: "من فکر خوبی کرده ام. "
آن وقت فکرش را به مینا گفت. هر دو به حیاط خلوت رفتند. آهسته بچه گربه ها را برداشتند. یکی از آنها را مینا و دو تای دیگر را هم حمید بغل کرد. بچه گربه ها را به حیاط آوردند.
مادر گربه ها تا بچه هایش را دید، روی پنجه های پا بلند شد و با صدای بلند، میومیو کرد. مینا و حمید، بچه گربه ها را وسط حیاط گذاشتند. خودشان کنار رفتند و ایستادند. مادر گربه ها زود از دیوار پایین پرید. پیش بچه هایش دوید. آنها را بو کرد و لیس زد. بعد پشت گردن یکی از آنها را با دندان گرفت. از دیوار انباری بالا رفت. او را توی جعبه کهنه ای که آن بالا بود گذاشت. بعد دوباره به حیاط برگشت و دو تا بچه گربه دیگر را هم برد. مینا و حمید خیلی خوشحال بودند.
مینا گفت: "حالا بچه گربه ها پیش مامانشان هستند. "
حمید گفت: "ما میتوانیم هر روز با آنها بازی کنیم. "
بعد هر دو رفتند تا دست و رویشان را بشویند و صبحانه بخورند.
🐱🐱🐱🐱🐱🐱
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
#قصه امشب #کودک
گل نرگس🌻🌻🌼
«حسد ایمان را می خورد، همانگونه که آتش هیزم را».
#حضرت_علی(ع)
مبین و مبینا می خواستند خودشان گل نرگس بکارند، مامان دو تا پیاز گل، دو تا گلدان کوچولو و کمی خاک به آنها داد. بچه ها دست به کار شدند. نفری یک پیاز رو برداشتند و با راهنمایی مامان، پیازها رو کاشتن. چند روز بعد، تو هر گلدون یه جوونه ی کوچولو پیدا شد. بچه ها از خوشحالی دستای هم رو گرفتن و دور تا دور اتاق چرخیدن و آواز خوندن. مامان به بچه ها گفت که باید مواظب باشن تا نور و آب گلها کم یا زیاد نشه. جای گلدونا پشت پنجره ی اتاق بچه ها خوب بود. حالا دو تا عضو جدید تو اتاق بچه ها پیدا شده بود. مبینا دوست داشت هر روز دور گلدونش رو دستمال بکشه و با جوونه ی کوچولوش حرف بزنه. آروم بوسش کنه و براش کتاب بخوونه. مبین هم هر شب گلدونش رو می گذاشت بالای سرش که شب، خواب گل قشنگش رو ببینه. چند روز گذشت ساقه ی گلها حسابی بلند شد و غنچه قشنگی بالای اونا در اومد. چند تا برگ خوشگل و تر و تازه هم دور و بر ساقه ها رشد کرد. اما مبین زیاد راضی نبود. آخه ساقه گل اون از ساقه گل مبینا کوتاه تر بود. غنچه اش هم کوچولوتر بود. هر ساعت که می گذشت مبین بیشتر ناراحت می شد و به بهانه های مختلف مبینا رو اذیت می کرد. اون از لجش مداد مبینا رو شکست. اما مبینا به روی خودش نیاورد.. مبین عروسک مبینا رو برداشت و از پنجره به بیرون پرت کرد. مبینا بدو بدو رفت عروسکش را آورد و با مبین دعوا کرد. مبین هم پرید، موهای مبینا رو کشید و اونو به گریه انداخت.+ اول دلش خنک شد. ولی با دیدن ناراحتی خواهر مهربونش غصه اش گرفت. اما دوباره با خودش گفت: «حقشه. چرا گل اون بزرگ تر از گل من شده؟» مبینای بیچاره نمی دونست حسادت دل داداشش رو سیاه کرده. اون اصلاً سر در نمی آورد که چرا مبین اینقدر بد جنس شده.
روز بعد غنچه مبینا شکوفا شد. گل نرگس قشنگی از توش در اومد. عطر نرگس همه جا پیچید. مامان گفت: «صد آفرین دختر گلم. کارت عالی بود. مبین جان! کار تو هم خوبه. حتماً گل تو هم فردا باز می شه». مامان با یه کاغذ گلدار و قشنگ دور گلدون مبینا رو پیچید و اون برد و روی میز اتاق گذاشت. مبینا خیلی ذوق زده شد. اما مبین برعکس، از ناراحتی نمی دونست چیکار کنه. یه هو فکری کرد. توپش رو برداشت و شروع کرد به شوت کردن. توپ به در و دیوار می خورد و بر می گشت. مامان بهش تذکر داد که تو اتاق جای توپ بازی نیست و بهتره بره تو حیاط. مبین گفت: «فقط یه شوت دیگه». مبین توپ رو گذاشت جلو پاش و با تمام قدرت اونو به طرف گل نرگس مبینا شوت کرد. گلدون کوچولو پرتاب شد زمین. گل نرگس قشنگ و خوشبو شکست و خاکش همه جا پخش شد. مبینا جیغ بلندی کشید و گریه کنان دوید به طرف گل. مامان هم اومد. مبین توپش رو گرفت تو بغلش و با نگرانی نگاه کرد. مامان عصبانی بود. توپ رو پرت کرد تو حیاط و گل رو گذاشت تو یه لیوان آب و اتاق رو تمیز کرد. مبینا خیلی گریه کرد و غصه خورد. مبین خجالت کشید. اما دیگه نمی شد کاری کرد. طفلکی مبینا همون شب تب کرد و مامان تا صبح از اون مراقبت کرد. صبح روی بعد، وقتی مبینا چشمش رو باز کرد، داداش مبین رو دید که با گلدون گل نرگسش یه کنار نشسته. مبین خواهرش رو بوسید و ازش معذرت خواست. بعد گلدون خودش رو که گل خوش رنگ و قشنگش باز شده بود رو به طرف مبینا گرفت و گفت: «این گل مال تو». مبینا با مهربونی به مبین نگاه کرد. عطر گلهای نرگس، محبت و خوشحالی این دو تا خواهر و برادر مهربون رو چند برابر کرد.
دوست خوب من به سؤالاتی که در زیر آمده است پاسخ دهید و جواب ها را برای ما بفرستید:
سوالات آخر داستان:
از کودک بپرسید:
1. بچه ها چه گلی رو برای کاشتن انتخاب کردند؟
2. مبینا چگونه از گلدونش مراقبت می کرد؟
3. چرا مبین گلدون مبینا را شکست؟
4. مبین برای جبران اشتباهش چه کرد؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
گل نرگس🌻🌻🌼
«حسد ایمان را می خورد، همانگونه که آتش هیزم را».
#حضرت_علی(ع)
مبین و مبینا می خواستند خودشان گل نرگس بکارند، مامان دو تا پیاز گل، دو تا گلدان کوچولو و کمی خاک به آنها داد. بچه ها دست به کار شدند. نفری یک پیاز رو برداشتند و با راهنمایی مامان، پیازها رو کاشتن. چند روز بعد، تو هر گلدون یه جوونه ی کوچولو پیدا شد. بچه ها از خوشحالی دستای هم رو گرفتن و دور تا دور اتاق چرخیدن و آواز خوندن. مامان به بچه ها گفت که باید مواظب باشن تا نور و آب گلها کم یا زیاد نشه. جای گلدونا پشت پنجره ی اتاق بچه ها خوب بود. حالا دو تا عضو جدید تو اتاق بچه ها پیدا شده بود. مبینا دوست داشت هر روز دور گلدونش رو دستمال بکشه و با جوونه ی کوچولوش حرف بزنه. آروم بوسش کنه و براش کتاب بخوونه. مبین هم هر شب گلدونش رو می گذاشت بالای سرش که شب، خواب گل قشنگش رو ببینه. چند روز گذشت ساقه ی گلها حسابی بلند شد و غنچه قشنگی بالای اونا در اومد. چند تا برگ خوشگل و تر و تازه هم دور و بر ساقه ها رشد کرد. اما مبین زیاد راضی نبود. آخه ساقه گل اون از ساقه گل مبینا کوتاه تر بود. غنچه اش هم کوچولوتر بود. هر ساعت که می گذشت مبین بیشتر ناراحت می شد و به بهانه های مختلف مبینا رو اذیت می کرد. اون از لجش مداد مبینا رو شکست. اما مبینا به روی خودش نیاورد.. مبین عروسک مبینا رو برداشت و از پنجره به بیرون پرت کرد. مبینا بدو بدو رفت عروسکش را آورد و با مبین دعوا کرد. مبین هم پرید، موهای مبینا رو کشید و اونو به گریه انداخت.+ اول دلش خنک شد. ولی با دیدن ناراحتی خواهر مهربونش غصه اش گرفت. اما دوباره با خودش گفت: «حقشه. چرا گل اون بزرگ تر از گل من شده؟» مبینای بیچاره نمی دونست حسادت دل داداشش رو سیاه کرده. اون اصلاً سر در نمی آورد که چرا مبین اینقدر بد جنس شده.
روز بعد غنچه مبینا شکوفا شد. گل نرگس قشنگی از توش در اومد. عطر نرگس همه جا پیچید. مامان گفت: «صد آفرین دختر گلم. کارت عالی بود. مبین جان! کار تو هم خوبه. حتماً گل تو هم فردا باز می شه». مامان با یه کاغذ گلدار و قشنگ دور گلدون مبینا رو پیچید و اون برد و روی میز اتاق گذاشت. مبینا خیلی ذوق زده شد. اما مبین برعکس، از ناراحتی نمی دونست چیکار کنه. یه هو فکری کرد. توپش رو برداشت و شروع کرد به شوت کردن. توپ به در و دیوار می خورد و بر می گشت. مامان بهش تذکر داد که تو اتاق جای توپ بازی نیست و بهتره بره تو حیاط. مبین گفت: «فقط یه شوت دیگه». مبین توپ رو گذاشت جلو پاش و با تمام قدرت اونو به طرف گل نرگس مبینا شوت کرد. گلدون کوچولو پرتاب شد زمین. گل نرگس قشنگ و خوشبو شکست و خاکش همه جا پخش شد. مبینا جیغ بلندی کشید و گریه کنان دوید به طرف گل. مامان هم اومد. مبین توپش رو گرفت تو بغلش و با نگرانی نگاه کرد. مامان عصبانی بود. توپ رو پرت کرد تو حیاط و گل رو گذاشت تو یه لیوان آب و اتاق رو تمیز کرد. مبینا خیلی گریه کرد و غصه خورد. مبین خجالت کشید. اما دیگه نمی شد کاری کرد. طفلکی مبینا همون شب تب کرد و مامان تا صبح از اون مراقبت کرد. صبح روی بعد، وقتی مبینا چشمش رو باز کرد، داداش مبین رو دید که با گلدون گل نرگسش یه کنار نشسته. مبین خواهرش رو بوسید و ازش معذرت خواست. بعد گلدون خودش رو که گل خوش رنگ و قشنگش باز شده بود رو به طرف مبینا گرفت و گفت: «این گل مال تو». مبینا با مهربونی به مبین نگاه کرد. عطر گلهای نرگس، محبت و خوشحالی این دو تا خواهر و برادر مهربون رو چند برابر کرد.
دوست خوب من به سؤالاتی که در زیر آمده است پاسخ دهید و جواب ها را برای ما بفرستید:
سوالات آخر داستان:
از کودک بپرسید:
1. بچه ها چه گلی رو برای کاشتن انتخاب کردند؟
2. مبینا چگونه از گلدونش مراقبت می کرد؟
3. چرا مبین گلدون مبینا را شکست؟
4. مبین برای جبران اشتباهش چه کرد؟
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#قصه امشب #کودک
خورشید کوچولو🌞🌞🌞
قسمت اول
در زمانهای بسیار دور و سرزمینی بسیار دورتر،دختركی به نام خورشید كوچولو با یك فرشته ی مهربون زندگی می كرد. سرزمین آنها در آن دورترها و بالاترهای آسمان قرار داشت.خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون دوستان خوبی برای هم بودند.آنها همیشه با هم بازی می كردند و همه ی روزشان را با خنده و شادی میگذرانیدند.خانه ی آنها خیلی بزرگ بود آنقدر بزرگ كه اگر صد هزار تا دنیای مثل ما را هم توی آن میگذاشتند باز هم شلوغ و به هم ریخته نمی شد،برای همین هم خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر چقدر دلشان می خواست گرگم به هوا بازی می كردند و كسی هم از سر و صدای آنها ناراحت نمی شد. چون به جز خودشان كس دیگری در آن خانه با آنها نبود،آخر آنها به غیر از همدیگر دوست دیگری نداشتند.
یكی از روزها خورشید كوچولو حسابی حوصله اش سر رفته بود و اصلاً نمی خندید.حتیْ بازی هم نمی كرد.فرشته ی مهربون وقتی خورشید كوچولو را اینطور غمگین دید خیلی ناراحت شد.آخر او دیدن غصه ی دوستش را كه نمی توانست ببیند.فرشته ی مهربون به خورشید كوچولو گفت:«دوست عزیز من! چرا اینقدر ناراحتی، نكنه تو رو اینجوری ببینم،تو كه همیشه خوشحال و شاد بودی؟»خورشید كوچولو با اخم گفت:«دیگه از این بازی های تكراری خسته شدم،ما فقط یك بازی بلدیم،اون هم گرگم به هوا،دیگه حوصله ام سر رفته اینقدر این بازی رو تكرارش كردیم.»فرشته ی مهربون وقتی كمی فكر كرد دید كه خورشید كوچولو راست می گفت و حق با اون بود،می خواست بگوید كه از این به بعد قایم باشك بازی كنیم،ولی خیلی زود پشیمان شد ،آخر در خانه ی آنها چیزی نبود كه بتوانند پشت آن قایم بشوند.فرشته ی مهربون هرچه قدر فكر می كرد هیچ بازی دیگری به ذهنش نمی رسید.كم كم داشت نا امید می شد، غمگین و ناراحت كنار خورشید كوچولو نشست و فكر كرد. درهمین حال ناگهان فكری به ذهنش رسید و گفت:«آهان فهمیدم! چطوره بریم به سرزمین خوبیها، اونجا كمكمون میكنن»
فرشته ی مهربون همین كه این را گفت بالهایش را باز كرد و خورشید كوچولو را در بغلش گرفت.بعد پرواز كرد و هر دو به طرف بالاتر رفتند.بالا و بالا و بالاتر،تا به سقف آسمان رسیدند،وقتی به آنجا رسیدند مقابل در ایستادند.سقف آسمان آنقدر زیبا و درخشان بود كه فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو اصلا دلشان نمی خواست تا از آن چشم بردارند.صورت هر دوی آنها پر شده بود از نورهای قشنگ و رنگا و رنگ سقف آسمان.نورهای سبز،آبی،صورتی،بنفش،زرد،قرمز،خلاصه از همه ی رنگها، از سقف آسمان یك عالمه رنگین كمان زیبا می تابید كه هر كدام از این رنگین كمانها خودش از یك عالمه رنگ زیبا درست شده بود. خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون همینطور كه سقف را نگاه می كردند ناگهان متوجه شدند كه دارد باز می شود .سقف آسمان همین كه باز شد از توی آن یك پری بسیار زیبا بیرون آمد كه لباس صورتی پوشیده بود و روی اسب بالداری سوار شده بود.پری صورتی گفت:«سلام،به سرزمین خوبیها خوش آمدید،با كمال میل در خدمت شما هستم.»فرشته ی مهربون گفت:«ما می خواستیم بازی...»پری لباس صورتی فورأ دستهایش را به هم كوبید و با خوشحالی گفت:«وای خدای من بازی! شما می خواستید به شهر بازیها برید مگه نه؟!،در یك چشم به هم زدن شما رو به اونجا می برم،زود باشید روی اسب من سوارشید.»
این را گفت و آنها را فورأ سوار اسب بالدار كرد و به طرف شهر بازی ها به پرواز در آمد . با اینكه فرشته ی مهربون هم می توانست پرواز كند، ولی سرعت اسب بالدار خیلی بیشتر از او بود.برای همین هم فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو از سوار شدن روی آن خیلی لذْت می بردند. آنها تا رسیدن به شهر بازی ها همه اش می خندیدند و جیغ می كشیدند. حتی پری لباس صورتی هم مثل آنها جیغ می كشید و می خندید. آنها خیلی زود به سرزمین بازیها رسیدند. وقتی روبروی در پیاده شدند، خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون بوهای خیلی خوبی به بینیشان خورد،هر دو می خواستند بدانند كه این چه بوی است،برای همین هم از پری لباس صورتی پرسیدند. پری لباس صورتی با خنده گفت كه بزودی خودشان میفهمند، بعد در را باز كرد و یك عالمه گلبرگ زیبا به صورتشان پا شیده شد. هر سه وارد شدند. آنجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود،از هر طرف كه نگاه می كردند خنده و شادی و جشنی برپا بود.جشن فرشته ها و پری هایی كه با لباسهای رنگارنگ به میهمانی شهر بازی ها آمده بودند.
ادامه دارد....
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
خورشید کوچولو🌞🌞🌞
قسمت اول
در زمانهای بسیار دور و سرزمینی بسیار دورتر،دختركی به نام خورشید كوچولو با یك فرشته ی مهربون زندگی می كرد. سرزمین آنها در آن دورترها و بالاترهای آسمان قرار داشت.خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون دوستان خوبی برای هم بودند.آنها همیشه با هم بازی می كردند و همه ی روزشان را با خنده و شادی میگذرانیدند.خانه ی آنها خیلی بزرگ بود آنقدر بزرگ كه اگر صد هزار تا دنیای مثل ما را هم توی آن میگذاشتند باز هم شلوغ و به هم ریخته نمی شد،برای همین هم خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر چقدر دلشان می خواست گرگم به هوا بازی می كردند و كسی هم از سر و صدای آنها ناراحت نمی شد. چون به جز خودشان كس دیگری در آن خانه با آنها نبود،آخر آنها به غیر از همدیگر دوست دیگری نداشتند.
یكی از روزها خورشید كوچولو حسابی حوصله اش سر رفته بود و اصلاً نمی خندید.حتیْ بازی هم نمی كرد.فرشته ی مهربون وقتی خورشید كوچولو را اینطور غمگین دید خیلی ناراحت شد.آخر او دیدن غصه ی دوستش را كه نمی توانست ببیند.فرشته ی مهربون به خورشید كوچولو گفت:«دوست عزیز من! چرا اینقدر ناراحتی، نكنه تو رو اینجوری ببینم،تو كه همیشه خوشحال و شاد بودی؟»خورشید كوچولو با اخم گفت:«دیگه از این بازی های تكراری خسته شدم،ما فقط یك بازی بلدیم،اون هم گرگم به هوا،دیگه حوصله ام سر رفته اینقدر این بازی رو تكرارش كردیم.»فرشته ی مهربون وقتی كمی فكر كرد دید كه خورشید كوچولو راست می گفت و حق با اون بود،می خواست بگوید كه از این به بعد قایم باشك بازی كنیم،ولی خیلی زود پشیمان شد ،آخر در خانه ی آنها چیزی نبود كه بتوانند پشت آن قایم بشوند.فرشته ی مهربون هرچه قدر فكر می كرد هیچ بازی دیگری به ذهنش نمی رسید.كم كم داشت نا امید می شد، غمگین و ناراحت كنار خورشید كوچولو نشست و فكر كرد. درهمین حال ناگهان فكری به ذهنش رسید و گفت:«آهان فهمیدم! چطوره بریم به سرزمین خوبیها، اونجا كمكمون میكنن»
فرشته ی مهربون همین كه این را گفت بالهایش را باز كرد و خورشید كوچولو را در بغلش گرفت.بعد پرواز كرد و هر دو به طرف بالاتر رفتند.بالا و بالا و بالاتر،تا به سقف آسمان رسیدند،وقتی به آنجا رسیدند مقابل در ایستادند.سقف آسمان آنقدر زیبا و درخشان بود كه فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو اصلا دلشان نمی خواست تا از آن چشم بردارند.صورت هر دوی آنها پر شده بود از نورهای قشنگ و رنگا و رنگ سقف آسمان.نورهای سبز،آبی،صورتی،بنفش،زرد،قرمز،خلاصه از همه ی رنگها، از سقف آسمان یك عالمه رنگین كمان زیبا می تابید كه هر كدام از این رنگین كمانها خودش از یك عالمه رنگ زیبا درست شده بود. خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون همینطور كه سقف را نگاه می كردند ناگهان متوجه شدند كه دارد باز می شود .سقف آسمان همین كه باز شد از توی آن یك پری بسیار زیبا بیرون آمد كه لباس صورتی پوشیده بود و روی اسب بالداری سوار شده بود.پری صورتی گفت:«سلام،به سرزمین خوبیها خوش آمدید،با كمال میل در خدمت شما هستم.»فرشته ی مهربون گفت:«ما می خواستیم بازی...»پری لباس صورتی فورأ دستهایش را به هم كوبید و با خوشحالی گفت:«وای خدای من بازی! شما می خواستید به شهر بازیها برید مگه نه؟!،در یك چشم به هم زدن شما رو به اونجا می برم،زود باشید روی اسب من سوارشید.»
این را گفت و آنها را فورأ سوار اسب بالدار كرد و به طرف شهر بازی ها به پرواز در آمد . با اینكه فرشته ی مهربون هم می توانست پرواز كند، ولی سرعت اسب بالدار خیلی بیشتر از او بود.برای همین هم فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو از سوار شدن روی آن خیلی لذْت می بردند. آنها تا رسیدن به شهر بازی ها همه اش می خندیدند و جیغ می كشیدند. حتی پری لباس صورتی هم مثل آنها جیغ می كشید و می خندید. آنها خیلی زود به سرزمین بازیها رسیدند. وقتی روبروی در پیاده شدند، خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون بوهای خیلی خوبی به بینیشان خورد،هر دو می خواستند بدانند كه این چه بوی است،برای همین هم از پری لباس صورتی پرسیدند. پری لباس صورتی با خنده گفت كه بزودی خودشان میفهمند، بعد در را باز كرد و یك عالمه گلبرگ زیبا به صورتشان پا شیده شد. هر سه وارد شدند. آنجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود،از هر طرف كه نگاه می كردند خنده و شادی و جشنی برپا بود.جشن فرشته ها و پری هایی كه با لباسهای رنگارنگ به میهمانی شهر بازی ها آمده بودند.
ادامه دارد....
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
قصه ها و تکنیک های درمانی و آموزشی رفتار با کودکان و نوجوانان
در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Forwarded from اتچ بات
💕💕
#قصه امشب #کودک
🦊دم قشنگ، روباه شکمو🦊
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:
یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو
دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه
لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی
همه میگن یه روباه
روباه ناقلایی
🦊اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید.بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد،اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنهِ درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.
🦊دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید.زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود.وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی.آخه گذشتِ زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه.نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»
🦊دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
🦊خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیرکنه و نتونه از اون بیرون بیاد!
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
🦊🦊🦊🦊🦊🦊🦊
قصه ها وتکنیک های درمانی و آموزشی رفتار باکودکان ونوجوانان در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
#قصه امشب #کودک
🦊دم قشنگ، روباه شکمو🦊
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:
یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو
دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه
لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی
همه میگن یه روباه
روباه ناقلایی
🦊اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید.بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد،اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنهِ درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.
🦊دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید.زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود.وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی.آخه گذشتِ زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه.نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»
🦊دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد.اون چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
🦊خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیرکنه و نتونه از اون بیرون بیاد!
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
🦊🦊🦊🦊🦊🦊🦊
قصه ها وتکنیک های درمانی و آموزشی رفتار باکودکان ونوجوانان در کانال روشنفکران👇
@Roshanfkrane
Telegram
attach 📎
#قصه امشب
#قصه_متنی
#نی نی و دریا 💦
یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر ، سفری شاد و با حال کنار دریا.
مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .
ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا …
داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .
نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا… داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.
نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا
داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چه جوری درست شده؟
همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده .
مامان که داشت به حرفهای داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه ،با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»
داداشی گفت : آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگها ندیدین.
مامان گفت :مگه خودت دیدی؟
داداشی گفت :آره اون شلنگه که قرمز بود ، از تو آسمون رد شده بود،بابا می خواست بگیرتش در رفت و رفت ….
بابا خندید و گفت: خواب دیدی؟
داداشی با صدای بلند گفت: آره ،فردا شب، خواب دیده بودم !!!
حالا همه باهم خندیدن ،وقتی ساکت شدن، نی نی زد به خنده !
راستی بچه ها به نظر شما دریا چطوری درست می شه؟
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂
#قصه_متنی
#نی نی و دریا 💦
یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر ، سفری شاد و با حال کنار دریا.
مامان و بابا کنار ساحل نشستند .داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه .نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه .
ناگهان نی نی متوجه موجهای زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد،بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی ،و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت :آبا،آبا …
داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آ با که خوردنی نیست .
نی نی دوباره جیغ می زد آباآبا… داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.
نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی .نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ،دادا
داداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت چیه چی می گی ؟ می خوای بدونی دریا چه جوری درست شده؟
همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده .بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش،از صبح تا شب ،آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده .
مامان که داشت به حرفهای داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه ،با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»
داداشی گفت : آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگها ندیدین.
مامان گفت :مگه خودت دیدی؟
داداشی گفت :آره اون شلنگه که قرمز بود ، از تو آسمون رد شده بود،بابا می خواست بگیرتش در رفت و رفت ….
بابا خندید و گفت: خواب دیدی؟
داداشی با صدای بلند گفت: آره ،فردا شب، خواب دیده بودم !!!
حالا همه باهم خندیدن ،وقتی ساکت شدن، نی نی زد به خنده !
راستی بچه ها به نظر شما دریا چطوری درست می شه؟
#قصه #کودک
@Roshanfkrane
🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂
Sound.Tebyan.net
Sound.Tebyan.net
🌙⭐️ #شب_بخیر 😴
این قصه:
#قصه امشب
امیر کوچولو اجازه بگیر
با صدای #مریم_نشیبا
تخت بخوابید😴😴😴💤💤💤
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
این قصه:
#قصه امشب
امیر کوچولو اجازه بگیر
با صدای #مریم_نشیبا
تخت بخوابید😴😴😴💤💤💤
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#قصه
#کودک
@Roshanfkrane
💕💕
داستان دست مامان رو محکم بگیر
✅هدف از #قصه امشب مواظب بودن هست.
شروع داستان دست مامان رو محکم بگیر:
رامین خیلی كوچولو بود و تازه میتونست دستش رو به دیوار بگیره و چند قدم برداره. یه كمی كه می ایستاد ، تعادلش رو از دست میداد و به زمین میخورد. مامان و باباش خوشحال بودن كه بچه شون بزرگ شده و میتونه روی پاهای خودش بایسته.
یه روز بابای رامین یه جفت كفش سفید كوچولوی خیلی خوشگل كه عكس خرگوش روی اون بود رو برای رامین خرید. كفشهارو پای رامین كردن و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. از پاهاش مرتب صدای سوت به گوش میرسید و بابا و مامان خوشحال میشدن و میخندیدن. یه روز عصر که اواخر ماه مرداد بود كه هوا خیلی خوب بود ، مامان و بابا كفشها رو پای رامین كردن و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردن و اون رو به پارک بردن. رامین كوچولو با خوشحالی دست تو دست مامان و باباش تو پارک قدم میزد و صدای كفشهاش توجه مردم رو به خودش جلب میكرد و هركس صدای كفشهاش رو میشنید ، می ایستاد و رامین رو نگاه میكرد و لبخند میزد. بعضیها هم جلو میومدن و با محبت بهش نگاه میکردن و رامین رو نازش میكردن. چند دقیقه ای كه راه رفتن ، مامان رامین گفت: بچه ام خسته میشه ، بیا یه كمی بنشینیم. بابای رامین هم قبول كرد و رفتن روی یه نیمكتی نشستن اما رامین دلش نمیخواست بشینه و بلند شد و جلوی اونا ایستاد و شروع كرد به دست زدن که یعنی پاشید راه بریم.
مامان و بابا هم اطاعت كردن و دنبالش راه افتادن و یه ساعتی گذشت. مامان و بابا خسته شدن اما رامین خسته نمیشد و راه میرفت و زمین میخورد و كفشهاش سوت میزدن. بابا رفت تا از گیشه روبروی پارک خوراكی بخره و مامان و رامین تو پارک موندن. همون موقع چند تا از دوستای مامان اون رو دیدن و به سمتش اومدن و شروع كردن به احوالپرسی و اونقدر سرگرم خوش و بش و احوالپرسی بودن كه ندیدن رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده. مامان هم كه فكر می پكرد رامین همونجا كنارش ایستاده و توجهی نكرد و به گفتگو با دوستاش ادامه داد. یه دفعه یكی از دوستاش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمیبینمش. مامان سرش رو برگردوند ولی رامین رو ندید. دوستای اون عجله داشتن و خداحافظی كردن و رفتن و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همون موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا رو فهمید ، اونم شروع به گشتن كرد. اونا چندبار دور و برشون رو نگاه كردن و از رهگذرا پرسیدن: شما یه پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدین؟ و… كسی ندیده بود. نگران شدن چون خیال میکردند بچه رو دزدیده باشن که یه دفعه صدای جیک جیكی به گوش مامان رسید ، خوب گوش داد و صدا از پشت شمشادها میومد. مامان به سوی شمشادها رفت و رامین كوچولو دستش رو به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه میرفت. مامان با خوشحالی به طرفش دوید و اون رو بغل كرد ، لباس رامین خاكی و كثیف شده بود و معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین رو تو آغوش مامان دید به طرفشون اومد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: رفته بودم دور بزنم. رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای اون بازی میكرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود ، بابا و مامان او رو نمیدیدن اما وقتی صدای كفشهای اون به گوش مادرش رسید ، خیلی زود پیداش كرد. بابا و مامان دست و صورت رامین رو شستن و بعد از خوردن خوراكی هاشون به خونه برگشتن.
️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت دست مامان و باباتون رو رها نکنین.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#کودک
@Roshanfkrane
داستان دست مامان رو محکم بگیر
✅هدف از #قصه امشب مواظب بودن هست.
شروع داستان دست مامان رو محکم بگیر:
رامین خیلی كوچولو بود و تازه میتونست دستش رو به دیوار بگیره و چند قدم برداره. یه كمی كه می ایستاد ، تعادلش رو از دست میداد و به زمین میخورد. مامان و باباش خوشحال بودن كه بچه شون بزرگ شده و میتونه روی پاهای خودش بایسته.
یه روز بابای رامین یه جفت كفش سفید كوچولوی خیلی خوشگل كه عكس خرگوش روی اون بود رو برای رامین خرید. كفشهارو پای رامین كردن و رامین هم شروع كرد به راه رفتن و زمین خوردن. از پاهاش مرتب صدای سوت به گوش میرسید و بابا و مامان خوشحال میشدن و میخندیدن. یه روز عصر که اواخر ماه مرداد بود كه هوا خیلی خوب بود ، مامان و بابا كفشها رو پای رامین كردن و لباس و كلاه سبزرنگی هم تنش كردن و اون رو به پارک بردن. رامین كوچولو با خوشحالی دست تو دست مامان و باباش تو پارک قدم میزد و صدای كفشهاش توجه مردم رو به خودش جلب میكرد و هركس صدای كفشهاش رو میشنید ، می ایستاد و رامین رو نگاه میكرد و لبخند میزد. بعضیها هم جلو میومدن و با محبت بهش نگاه میکردن و رامین رو نازش میكردن. چند دقیقه ای كه راه رفتن ، مامان رامین گفت: بچه ام خسته میشه ، بیا یه كمی بنشینیم. بابای رامین هم قبول كرد و رفتن روی یه نیمكتی نشستن اما رامین دلش نمیخواست بشینه و بلند شد و جلوی اونا ایستاد و شروع كرد به دست زدن که یعنی پاشید راه بریم.
مامان و بابا هم اطاعت كردن و دنبالش راه افتادن و یه ساعتی گذشت. مامان و بابا خسته شدن اما رامین خسته نمیشد و راه میرفت و زمین میخورد و كفشهاش سوت میزدن. بابا رفت تا از گیشه روبروی پارک خوراكی بخره و مامان و رامین تو پارک موندن. همون موقع چند تا از دوستای مامان اون رو دیدن و به سمتش اومدن و شروع كردن به احوالپرسی و اونقدر سرگرم خوش و بش و احوالپرسی بودن كه ندیدن رامین كوچولو از كنار مادرش دور شده. مامان هم كه فكر می پكرد رامین همونجا كنارش ایستاده و توجهی نكرد و به گفتگو با دوستاش ادامه داد. یه دفعه یكی از دوستاش پرسید: راستی رامین كجاست؟ نمیبینمش. مامان سرش رو برگردوند ولی رامین رو ندید. دوستای اون عجله داشتن و خداحافظی كردن و رفتن و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همون موقع بابا كه خوراكی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا رو فهمید ، اونم شروع به گشتن كرد. اونا چندبار دور و برشون رو نگاه كردن و از رهگذرا پرسیدن: شما یه پسر كوچولو با لباس و كلاه سبز ندیدین؟ و… كسی ندیده بود. نگران شدن چون خیال میکردند بچه رو دزدیده باشن که یه دفعه صدای جیک جیكی به گوش مامان رسید ، خوب گوش داد و صدا از پشت شمشادها میومد. مامان به سوی شمشادها رفت و رامین كوچولو دستش رو به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه میرفت. مامان با خوشحالی به طرفش دوید و اون رو بغل كرد ، لباس رامین خاكی و كثیف شده بود و معلوم بود كه روی زمین نشسته و بازی كرده است. بابا كه از دور رامین رو تو آغوش مامان دید به طرفشون اومد و پرسید: كجا رفته بودی؟ و مامان با لحن كودكانه به جای رامین جواب داد: رفته بودم دور بزنم. رامین كوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای اون بازی میكرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود ، بابا و مامان او رو نمیدیدن اما وقتی صدای كفشهای اون به گوش مادرش رسید ، خیلی زود پیداش كرد. بابا و مامان دست و صورت رامین رو شستن و بعد از خوردن خوراكی هاشون به خونه برگشتن.
️ولی بچه های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت دست مامان و باباتون رو رها نکنین.
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
#کودک
@Roshanfkrane