رابطه ها در دو حالت
قشنگ می شوند:
اول
پیدا کردن شباهتها،
دوم
احترام گذاشتن به تفاوتها
#آلبرکامو
@Roshanfkrane
قشنگ می شوند:
اول
پیدا کردن شباهتها،
دوم
احترام گذاشتن به تفاوتها
#آلبرکامو
@Roshanfkrane
مجنون نبودم
شورانگیز
🎵 آهنگ " مجنون نبودم "
#شورانگیز
مجنون نبودُم مجنونُم کِردی
از شهر خودُم ویرنُم کِردی یار
٫#موسیقی
@Roshanfkrane
#شورانگیز
مجنون نبودُم مجنونُم کِردی
از شهر خودُم ویرنُم کِردی یار
٫#موسیقی
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بچه که بودیم بارون همیشه
از آسمون میومد
حالا بارون از چشمامون میاد ...!
بچه بودیم همه چشمای
خیسمونو میدیدن
بزرگ شدیم، هیچ کس نمی بینه ...!
بچه بودیم تو جمع گریه میکردیم
بزرگ شدیم، توی خلوت ...!
بچه بودیم همه رو به اندازه
ده تا دوست داشتیم
بزرگ شدیم؛
بعضی هارو اصلا دوست نداریم
بعضی ها رو کم،
بعضی هارو هم بی نهایت ...!
@Roshanfkrane
از آسمون میومد
حالا بارون از چشمامون میاد ...!
بچه بودیم همه چشمای
خیسمونو میدیدن
بزرگ شدیم، هیچ کس نمی بینه ...!
بچه بودیم تو جمع گریه میکردیم
بزرگ شدیم، توی خلوت ...!
بچه بودیم همه رو به اندازه
ده تا دوست داشتیم
بزرگ شدیم؛
بعضی هارو اصلا دوست نداریم
بعضی ها رو کم،
بعضی هارو هم بی نهایت ...!
@Roshanfkrane
#داستان_متن
ملکه گل ها🌷
روزی روزگاری دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود
چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل هانشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .
گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یک شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .
ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .
با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
#قصه
@Roshanfkrane
ملکه گل ها🌷
روزی روزگاری دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود
چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل هانشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .
گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یک شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .
ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .
با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
#قصه
@Roshanfkrane
یکی از مسئولین گفته:
نمیدونم چرا کاربران ایرانی در مقابل طرح صیانت مقاومت میکنن.
یاد یکی از بچه های دوران ابتدایی افتادم که داشت مثل اَبر بهار گریه میکرد
پرسیدم چیشده؟
گفت "اکبر نمیزاره مدادمو بکنم تو چشمش"
#طنزتلخ
@Roshanfkrane
نمیدونم چرا کاربران ایرانی در مقابل طرح صیانت مقاومت میکنن.
یاد یکی از بچه های دوران ابتدایی افتادم که داشت مثل اَبر بهار گریه میکرد
پرسیدم چیشده؟
گفت "اکبر نمیزاره مدادمو بکنم تو چشمش"
#طنزتلخ
@Roshanfkrane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان کارشناس #صداوسیما درباره فرش #سلیمان_نبی
دویست هزار صندلی اینطرف فرش بوده !
و
دویستهزار تاآن طرف!
و
این فرش حدود یک متر ضخامت داشته...
فرش از طلا و ابریشم بوده!
میگه مثل هواپیماهای الان بوده !
هواپیما=فرش😳😕😐
#جالب #اندیشه #مذهبی
@Roshanfkrane
دویست هزار صندلی اینطرف فرش بوده !
و
دویستهزار تاآن طرف!
و
این فرش حدود یک متر ضخامت داشته...
فرش از طلا و ابریشم بوده!
میگه مثل هواپیماهای الان بوده !
هواپیما=فرش😳😕😐
#جالب #اندیشه #مذهبی
@Roshanfkrane
#قطعهای_از_کتاب #تیکه_کتاب
@Roshanfkrane
پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه اقامهی دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیزی جز پول چارهی کار نیست. به سازمان بهداشت جهانی بگو که پول نمیتواند عمرت را بر روی این زمین دراز کند و آنها قاهقاه توی صورت نکبتت میخندند.
📕 ریگ روان
✍ استیو تولتز
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
پول نمیتواند سعادت بخرد ولی وکلا را چرا. پول میتواند کاری کند که بارها و بارها در دادگاه اقامهی دعوی کنی و به شاهدها رشوه بدهی. میتوانی به کمکش داروهای گرانقیمتی بخری که تحت بیمه نیستند و به کشورهایی بروی که درمانهای تجربی با استفاده از یاختههای بنیادیشان از هیچی بهتر است. اگر یکی بخواهد از اعمال قدرت طفره رود، فقط چند سانتیمتر بالاتر از قانون بایستد، بوروکراسی را دور بزند، بازرسها را بخرد که جرمش را نادیده بگیرند، بخواهد هزینههای دادرسی خودش را بپردازد یا، اگر دستور داده شد، هزینههای طرف مقابل را، از پس پرداخت رشوههایی بربیاید که دادنشان برای بقا در زندان لازم است، هیچچیزی جز پول چارهی کار نیست. به سازمان بهداشت جهانی بگو که پول نمیتواند عمرت را بر روی این زمین دراز کند و آنها قاهقاه توی صورت نکبتت میخندند.
📕 ریگ روان
✍ استیو تولتز
@Roshanfkrane
✨وارد شدن اجباری به حمام زنانه
مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به نام *کُتِ زوک*
کُت به کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله های سفالی است.
داستان از این قرار است که در نوبت خانم ها کُتِ زوکِ خزینه میگیرد و آب زیادی گرم میشود.
صاحب جان، یکی از زنان حمام، نزد کَل اسداله میرود که مسوول حمام است و از او میخواهد به حمام بیاید و کُت را باز کند.
( کَل اسداله کَل اسداله دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ شدن، آتش، زِنِکا میخوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به در، نمی تونن ... الانم اذانِ میگن، مَردِکا میریزن تو حموم، رسوایی میشه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی. )
خلاصه اینکه کل اسداله اولش بهانه میآورد که نه و نمیشود و زنها لخت هستند و از این حرفها.
اما گویا این پیش آمد بی سابقه نبوده و کل اسداله هم راهِ رفتن به حمام زنانه را خوب بلد است.
این است که با صاحب جان همراه میشود. پاچه های شلوارش را بالا میکشد و در ورودی حمام داد می زند:
« اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو »
و صاحب جان هم پشت بند او داد میزند: « اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»
و این گونه است که کَل اسداله وارد حمام می شود. از میان زنان لخت که دست بر چشم دارند می گذرد و کُتِ زوک را باز می کند!
آب ولرم می شود و کل اسداله می رود.
مادر اوس شکراله که در حمام بوده به سمت خزینه می رود دستی توی آب می زند و با رضایت می گوید:
« بارکالله کل اسداله بارکالله. خدا خیرش بده »
و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه میدهد:
« ولی کَل اسداله می باس چشماشِ ببنده نه ما ! »
و صاحب جان با لحنی حق به جانب پاسخ می دهد که :
«خب اُوَخ کُتِ چطو وا بُکنه؟ »
🔺چقدر شبیه حال و روز ما است.
به جای این که مسئولین چشم شان باز کنند که اختلاس ووو نشه ( شرم کنند)،
مردم باید چشماشون ببندند تا مسولین چپاول کنند.
آدم یاد تصویب قانون مجلس انقلابی میافتد که:
تجسس در اموال مسئولین جرم محسوب میشود و مردم باید چشمانشان را روی اموال مسئولین ببندند...
مسئولین ما اسداللهیاند برای خودشان😐🤦♀
#اندیشه #اجتماعی
@Roshanfkrane
مهدی محبی کرمانی داستانی دارد به نام *کُتِ زوک*
کُت به کرمانی یعنی سوراخ و زوک همان لوله های سفالی است.
داستان از این قرار است که در نوبت خانم ها کُتِ زوکِ خزینه میگیرد و آب زیادی گرم میشود.
صاحب جان، یکی از زنان حمام، نزد کَل اسداله میرود که مسوول حمام است و از او میخواهد به حمام بیاید و کُت را باز کند.
( کَل اسداله کَل اسداله دستم به دومنت. کُتِ زوکِ خزونه گرفته. آبا داغ شدن، آتش، زِنِکا میخوان جونشونه ور آب بِکِشَن، بشورن بیان به در، نمی تونن ... الانم اذانِ میگن، مَردِکا میریزن تو حموم، رسوایی میشه، وَخی یه فکری بکن. تو رو دونی خدا، وخی. )
خلاصه اینکه کل اسداله اولش بهانه میآورد که نه و نمیشود و زنها لخت هستند و از این حرفها.
اما گویا این پیش آمد بی سابقه نبوده و کل اسداله هم راهِ رفتن به حمام زنانه را خوب بلد است.
این است که با صاحب جان همراه میشود. پاچه های شلوارش را بالا میکشد و در ورودی حمام داد می زند:
« اوی، زِنکا، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو »
و صاحب جان هم پشت بند او داد میزند: « اوی، چشماتون ببندین، مرد داره میا تو، چشماتون ببندین»
و این گونه است که کَل اسداله وارد حمام می شود. از میان زنان لخت که دست بر چشم دارند می گذرد و کُتِ زوک را باز می کند!
آب ولرم می شود و کل اسداله می رود.
مادر اوس شکراله که در حمام بوده به سمت خزینه می رود دستی توی آب می زند و با رضایت می گوید:
« بارکالله کل اسداله بارکالله. خدا خیرش بده »
و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه میدهد:
« ولی کَل اسداله می باس چشماشِ ببنده نه ما ! »
و صاحب جان با لحنی حق به جانب پاسخ می دهد که :
«خب اُوَخ کُتِ چطو وا بُکنه؟ »
🔺چقدر شبیه حال و روز ما است.
به جای این که مسئولین چشم شان باز کنند که اختلاس ووو نشه ( شرم کنند)،
مردم باید چشماشون ببندند تا مسولین چپاول کنند.
آدم یاد تصویب قانون مجلس انقلابی میافتد که:
تجسس در اموال مسئولین جرم محسوب میشود و مردم باید چشمانشان را روی اموال مسئولین ببندند...
مسئولین ما اسداللهیاند برای خودشان😐🤦♀
#اندیشه #اجتماعی
@Roshanfkrane
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
@Roshanfkrane
#خط_استوا یکی از جالب ترین نقاط کره زمینه👌
تا انتها ببینید #جالب ...
حالت پایین رفتن #عجیب آب !
#دانستنی #علمی #گردشگری #استوا
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
#خط_استوا یکی از جالب ترین نقاط کره زمینه👌
تا انتها ببینید #جالب ...
حالت پایین رفتن #عجیب آب !
#دانستنی #علمی #گردشگری #استوا
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
*«زری و فخر رازی»*
@Roshanfkrane
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود.
دعای جوشن کبیر، ندبه و چی و چی را بلد بود.
آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند.
سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود.
اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد.
زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است!
آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود.
توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟
گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام.
بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.
چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش.
من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست.
آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم.
من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم.
اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد.
چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.
با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد.
زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد.
برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان “مادر زری” هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد.
رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد.
اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.
من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است.
معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته.
یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها) مغازه داشته باشد.
چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد.
اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت.
ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم.
#داستان #حکایت #اندیشه #جالب
ادامه را در کانال روشنفکران بخوانید👇
@Roshanfkrane
@Roshanfkrane
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود.
دعای جوشن کبیر، ندبه و چی و چی را بلد بود.
آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند.
سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند.
بقیه سال شادی و خنده بود.
اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد.
زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند.
بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است!
آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود.
توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم.
گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟
گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام.
بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام.
چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش.
من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست.
آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم.
من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم.
اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را.
خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد.
چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند.
با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد.
زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد.
برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان “مادر زری” هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد.
رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود.
من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد.
اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم.
من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است.
معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته.
یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید توی لرد محله (محله مرغ فروش ها) مغازه داشته باشد.
چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد.
اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند.
آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت.
ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر.
رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم.
#داستان #حکایت #اندیشه #جالب
ادامه را در کانال روشنفکران بخوانید👇
@Roshanfkrane
🔴آغاز عملیات نظامی روسیه در شرق اوکراین
🔹ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه فرمان آغاز عملیات نظامی ویژه ارتش این کشور در منطقه دونباس اوکراین را صادر کرد./
#خبر
@Roshanfkrane
🔹ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه فرمان آغاز عملیات نظامی ویژه ارتش این کشور در منطقه دونباس اوکراین را صادر کرد./
#خبر
@Roshanfkrane
🔴ورود سامانه بارشی جدید از امروز
🌧 از اواخر وقت امروز شاهد ورود سامانه بارشی به کشور و بارش باران در برخی از مناطق کشور خواهیم بود.
⛈ روز جمعه در شمال غرب، غرب، بخشهایی از جنوب غرب و زاگرس مرکزی بارش باران، وزش باد شدید موقتی و در مناطق مستعد رگبار و رعد و برق رخ خواهد داد.
#خبرهوا
@Roshanfkrane
🌧 از اواخر وقت امروز شاهد ورود سامانه بارشی به کشور و بارش باران در برخی از مناطق کشور خواهیم بود.
⛈ روز جمعه در شمال غرب، غرب، بخشهایی از جنوب غرب و زاگرس مرکزی بارش باران، وزش باد شدید موقتی و در مناطق مستعد رگبار و رعد و برق رخ خواهد داد.
#خبرهوا
@Roshanfkrane
🔴واکنش انس جهانی طلا به خبر حمله روسیه به اوکراین
🔹️در دوساعت ، انس جهانی طلا بیش از ۴۰ دلار رشد کرد.
#خبر
@Roshanfkrane
🔹️در دوساعت ، انس جهانی طلا بیش از ۴۰ دلار رشد کرد.
#خبر
@Roshanfkrane
Faghat To
Moein
#فقط_تو🎼
#معین 🎤
سکـوت برایم شــ بهتریــن گزینه
وقتی ڪلی حرف توی ذهنـــم بود ڪ
نتوانستم بگویـــم....
دوستـــــش دارم میدانم که میـــــداند
ولــی نمیخواهـــد ڪ بخوانـــد.....👌❤️
#موسیقی
@Roshanfkrane
#معین 🎤
سکـوت برایم شــ بهتریــن گزینه
وقتی ڪلی حرف توی ذهنـــم بود ڪ
نتوانستم بگویـــم....
دوستـــــش دارم میدانم که میـــــداند
ولــی نمیخواهـــد ڪ بخوانـــد.....👌❤️
#موسیقی
@Roshanfkrane