میناوش
466 subscribers
2 photos
1 video
5 files
819 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘محمد و آخرالزمان

یکی از کتاب‌هایی که در نقد و بررسی دین اسلام نوشته شده است، کتابی با عنوان «محمد و آخرالزمان» اثر پل کازانوا است. اثری که در سال ۱۹۱۱ در پاریس منتشر شد و در تاریخ ۱۳۲۵ توسط شخصی با نام آورازانی به فارسی ترجمه گردید.
آورازانی، مترجمی که با توجه به یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج گویی نام مستعار جلال آل‌احمد است. نیما یوشیج می‌نویسد: من پسرِ سیّد ملایی را می‌شناسم که محمد را قبول ندارد اما ژید را قبول دارد، کازانوا نامی را که ضدّ پیغمبر (ص) است ترجمه کرده و قبول دارد (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۱).
کازانوا پیامبر اسلام را مردی بسیارباهوش و ماهر (کازانوا، ۱۳۲۵: ۸) و انسانی مثبت و صادق (همان: ۶) معرّفی می‌کند. هرچند در ادامه او را فردی زمینی می‌خواند که مجذوب رؤیاهای میان‌تهیِ خویش گردیده (همان: ۱۲۸) و تصوّرات و توهّمات خود را حقیقت و الهامات الهی ‌پنداشته است. چنان‌که در برهه‌ای حسّ جاه‌طلبی و فرمانروایی بر مکه و اعراب و سرتاسر جهان به او دست داده بود (همان: ۸)!
کازانوا ضمن نفی مهدی موعودِ شیعیان، به تبیین اختلافات مسلمانان پس از وفات پیامبر اسلام پرداخته و دلیل سکوت پیامبر در مسئلۀ مهمِّ خلافت را تنها و تنها این اندیشۀ می‌داند که محمد فکر نمی‌کرده است خواهد مُرد (همان: ۱۷).

این استاد زبان و ادبیات عرب در دانشگاه فرانسه اختلافات موجود در قرآن و مبهم بودن سخنان پیامبر در این کتاب را به سبب تحریف قرآن و ساختگی بودن قرآنِ امروزین دانسته و معتقد است که هیچ‌چیز قابل قبول‌تر از حیلۀ جانشینان محمد در کار قرآن نیست (همان: ۱۰۸).

ابوبکر و عثمان در قرآن تجدید نظر کاملی کرده‌ و چند سال پس از وفات پیامبر اسلام ترتیب قرآن را تغییر می‌دهند. نمونه‌های قطعی، آیات حذف شده و ترتیب بسیار درهم و ناموزون آیات و سوره‌های قرآن دلیل بسیار بارزی بر ساختگی بودن قرآنی هستند که امروز در دست ما است (همان: ۳-۴).
منابع:

_ کازانوا، پل، ۱۳۲۵، محمد و آخرالزمان: تحقیقاتی در پیرامون اسلام صدر اول، ترجمه آورازانی، تهران، بی‌نا.

_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در کشاکش دین و دولت

یکی از آثار دکتر محمدعلی موحّد که در سال ۱۳۹۸ روانۀ بازار شد، کتاب «در کشاکش دین و دولت» است. کتابی که حاصل یادداشت‌های چهل پنجاه سال پیش موحّد بوده و اکنون با کمی تصرّف و بازبینی به چاپ رسیده است. دیدگاه اصلی این کتاب برخورد دین و سیاست و رابطۀ آن دو در ایران بعد از اسلام است. گزارشی از دوران سی سالۀ پس از رحلت پیامبر اسلام، یعنی از وفات محمّد تا پایان خلافت خلیفۀ چهارم.
دکتر محمدعلی موّحد در ابتدای کتاب «در کشاکش دین و دولت» این اثر خویش را به ابراهیم گلستان تقدیم می‌کند و می‌نویسد: به پاس شصت‌وهشت سال دوستی با ابراهیم گلستان، شمشیر آهیخته در جدال با فرومایگی و ابتذال (موحد، ۱۳۹۸: ۱۲).
عرب‌ها در گذشته هم الله را خدای خود می‌دانستند و هر قبیله از طریق بت خود با الله ارتباط برقرار می‌کرد (همان: ۲۲۷)، تاآن‌که محمّد خود را تنها واسطۀ الله با مردم معرّفی نمود. پس از او برخی از بزرگان عرب با ابوبکر بیعت کردند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. او نیز عُمَر را بعد از خود خلیفه نامید. و عُمَر هم پس از معرّفی چند نفر، انتخاب خلیفۀ سوم را به گروهی واگذار کرد که عثمان انتخاب شد.
علی بن ابی‌طالب و یاران او گرچه نسبت به انتخاب خلیفه گِله داشتند و علی را سزاوار خلافت می‌دانستند، اما به مخالفت علنی برنخاستند و از مشاوران و معتمدان تراز اول دو خلیفه بودند (همان: ۱۷-۱۸). علی در پاسخ به معاویه که از او خواسته بود قاتلان عثمان را به او بسپارد و امر خلافت را به شورا واگذار کند، می‌گوید:

پس از رحلت رسول خدا مردم ابوبکر را به خلافت برداشتند، او نیز عُمَر را خلیفه کرد. این دو نفر روشی پسندیده و عادلانه داشتند و از همین‌رو ما خاندان پیامبر (که خلافت را حق خود می‌دانستیم) آنان را بخشیدیم؛ اما چون زمام کار به دست عثمان افتاد، کارهایی کرد که مردم بر او شوریدند و پس از کشتن او پیش من آمدند و من برای آن‌که اختلاف در میان امّت نیفتد حاضر شدم (همان: ۵۰)...
دکتر موحّد در قسمت‌های دیگر این کتاب نیز عُمَر را که دختر علی، امّ کلثوم، همسر او بود (همان: ۲۷۲)، مردی کاردان، هوشیار، خردمند، با صلابت و صاحب عزم معرّفی می‌کند که هیچ گام مهمّی برنداشت مگر آن‌که با بزرگان و صاحب‌نظران به مشورت نشست (همان: ۲۷). چنان‌که در کلام منتسب به او مبنی بر هذیان گفتن پیامبر اسلام در بستر بیماری تردید کرده و باآن‌که معتقد است که این روایت مذکور در کتاب‌های مختلف حدیثی و تاریخی مانند صحیح بخاری، صحیح مسلم، تاریخ طبری و تاریخ ابن‌اثیر آمده است، اما همۀ این روایت‌ها را به ابن‌عباس منتهی دانسته (همان: ۲۸) و این روایات را که در حکم خبرِ واحد می‌باشد، مغایر یکدیگر شمرده است (همان: ۲۰).
استاد موحّد در ادامه از تقسیم مناصب مهم به نزدیکان، ضعف مدیریّت و عدمِ‌عدالت عثمان سخن گفته و به کشتار فجیع این داماد پیامبر در سنّ هشتادودو سالگی می‌پردازد و متذکّر می‌شود که اموال عثمان را چنان به تاراج بردند که حتی از لباس زیر همسرش نیز چشم پوشی نکردند (همان: ۴۴).

محمدعلی موحد به خصومت عایشه با علی، جنگ جمل و داستان حکمیّت اشاره کرده و اذعان می‌کند که برای نخستین‌بار به پیشنهاد علی بن ابی‌طالب بود که در جنگ جمل قرآن‌ها را بلند کردند (همان: ۵۴). چنان‌که علّت دشمنی همسر پیامبر با علی را نامعلوم شمرده و معتقد است این عداوت شاید به سبب حسادت عایشه به فاطمه باشد، یا ممکن است به علت خودداری علی از بیعت ابتدایی با ابوبکر باشد، و یا به دلیل پیشنهاد علی مبنی بر طلاق دادن عایشه پس از واقعۀ اِفک باشد (همان: ۵۹).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب می‌توان به تمجید دکتر محمدعلی موحّد از ابن‌خلدون اشاره کرد. او ابن‌خلدون را تیزبین و نقّاد خوانده و او را در میان مورّخان اسلامی بی‌مانند می‌شمرد و بر آن باور است‌ که داوری‌های ابن‌خلدون در بیش‌تر موارد بر مستندات و شواهد کافی از واقعیات تاریخی استوار است و با معیارهای امروزین نقد علمی سازگار می‌باشد (همان: ۲۳۶-۲۳۷).   

محمدعلی موحّد ضمن اشاره به حمله‌های اعراب در زمان خلافت ابوبکر، عُمَر، عثمان و علی به ایران (همان: ۲۵۹)، از اعتقاد به سعد و نحس کواکب و جبراندیشی ایرانیان (همان: ۹۸ الی۱۰۰) سخن گفته و بر آن اعتقاد است که نخستین گروهی که از ایرانیان اسلام آوردند، سپاهیان مزدور بودند و پس از آن اشراف (همان: ۱۸۲).

منبع:

_ موحد، محمدعلی، ۱۳۹۸، در کشاکش دین و دولت، تهران، ماهی.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دخترک سیاه در جستجوی خدا

یکی از نمایشنامه‌های ممنوعۀ بِرناد شاو که در دهۀ سی شمسی به توصیۀ صادق چوبک به فارسی ترجمه شده است، کتاب «دخترک سیاه در جستجوی خدا» است (شاو، ۱۳۳۵: ۵). نمایشنامه‌ای که در آن دختری آفریقایی و تازه ‌مسیحی شده، برخلاف اکثر مؤمنان ادیان، در پی شناخت خدا است.

سه تَن از شخصیّت‌های اصلی نمایشنامه که دخترک سیاه در این سفر با آنان آشنا می‌شود، عیسی مسیح، پیامبر اسلام و ولتر است. عیسی‌یی که در نقش شعبده‌باز می‌گوید:

من آنقدرها آدم حسابی نبودم. مرا شکم‌پرست و شراب‌خوار می‌خواندند. با زنانی که از آنچه باید باشند بهتر نبودند، مهربانی می‌کردم و با مادرم نامهربان بودم (همان: ۷۱).

و محمدی که در صورت مردی عرب ضمن بیمار خواندن و روانی شمردن مرد شعبده‌باز اذعان می‌کند:

مرد بایستی زنان بسیار بگیرد و تا با چند زن آشنا نشود قدر و قیمت هیچ‌یک ازآن‌ها را نخواهد شناخت. من تا زن جوانِ شیطان آخری را نگرفته بودم نمی‌دانستم که زن اوّلم چه فرشته مهربانی بوده است. دخترجان در خانۀ من هنوز جا برای یک زن دیگر باقی است. تو خیلی خوشگلی، پوست تنت مانند حریر سیاه است (همان: ۶۵-۷۱).

دختر پرسید: چندتا زن داری؟ عرب گفت: مدّتی است آن‌ها را نشمرده‌ام ولی می‌توانم به تو بگویم عدّۀ آن‌ها به قدری‌ست که می‌توانم به تو ثابت کنم که شوهر با تجربه‌ای هستم و بلدم چه طور باید زن‌هایم را تا جایی که خداوند اجازه دهد شادکام و خوشبخت نمایم (همان: ۶۵).

دختر پرسید: آیا زن‌های شما هم باید با مردان بسیاری آشنا شوند تا قدر و قیمت شما را بشناسند؟ مرد عرب با خشم فریاد برآورد: از دست این دخترِ سیاه‌زادۀ ابلیس به خدا پناه می‌برم... من هر زن دل‌پسندی را می‌دیدم و می‌خواستم، مالک می‌شدم و این بی‌عدالتی نسبت به جنس زن از اسرار الهی است (همان: ۷۱-۷۳).
مرد عرب که بزرگ‌منش و خوب‌روی است و عمّامه‌ای بر سَر و شمشیری در کمر دارد، مدام شعبده‌باز و مجسّمه‌سازِ عیسیِ مصلوب بر صلیب را به مرگ و هلاکت تهدید می‌کند (همان: ۵۷) و در بحثی با شعبده‌باز که معتقد است در رسالت او مردم نباید یکدیگر را بکُشند، می‌گوید: همان‌طور که بـاید باغ را آبیاری کرد، همان‌طور هم بـاید علف‌های هرزۀ آن را وجین نمود (همان: ۶۰).

چنان‌که در ادامه از سرهم بندی کردن احکام الهی از جانب خود سخن گفته است (همان: ۶۱) و بر آن باور است که مردم چون قادر به درک ارادۀ خدا نمی‌باشند، باید آنان را به امور جاودانی چون بهشت و جهنّم فریفت و آن‌ها نیز باید ارادۀ او را بپذیرند هرچند حاصل شهوات او باشد (همان: ۶۲).
دخترک سیاه از خدای مسیحیان و مسلمانان ناامیده می‌شود و به راه خود ادامه می‌دهد تااین‌که با پیرمردی به نام ولتر آشنا می‌شود و سخن او در چگونگی شناخت خدا را می‌پذیرد (همان: ۷۴). پیرمردی که اذعان می‌کند بعد از مدّت‌ها تعمّق بر او ثابت شده که بهترین راه برای پیدا کردن خدا کشاورزی است (همان: ۷۶).

منبع:

_ شاو، برنارد، ۱۳۳۵، دخترک سیاه در جستجوی خدا، ترجمه علی اشرف شیبانی، تهران، طهوری.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در هوای حق و عدالت

یکی دیگر از آثار مهم دکتر محمدعلی موحد که در سال ۱۳۸۰ نگاشته شد، کتاب «در هوای حق و عدالت» است. کتابی خواندنی که دکتر موحد آن را با تشکّر از برادر خود، صمد موحد، و دوستانش ابراهیم گلستان، ضیاء موحد، عباس میلانی، منوچهر انور و نجف دریابندری آغاز می‌کند و متذکر می‌شود که این کتاب نه فلسفه است و نه حقوق و نه فلسفۀ حقوق؛ گشت و گذاری است در همۀ این عوالم، بی‌هیچ ادّعایی در هیچ قلمرو خاص (موحد، ۱۳۸۱: ۳۲ الی۳۴).

واژۀ حق دارای معانی مختلفی چون ثبوت، وجوب، راست، سزاوار، حقیقت و عدالت است که با توجه به جمله‌ای که در آن بکار رفته است، مورد استفاده قرار می‌گیرد. چنان‌که یکی از معانی جهل نادانی است و قرآن دوران پیش از اسلام را جاهلیت می‌نامد. اما محققان معتقدند این سخن به معنای این نیست که عرب‌ها پیش از اسلام بی‌سواد بودند و پس از آن باسواد شدند؛ که جهل اینجا به معنی تعصّب و خشونت است. به‌شکلی که در اشعار جاهلیت و لغت هم جَهَلَ به معنی جَفا و غَلَظَ آمده است (همان: ۴۳۳).

از کتاب معروف فرهنگ فلسفیِ ولتر نقل کرده‌اند: حقوق بشر یعنی آن‌که جان و مال آدمی آزاد باشد و او بتواند به زبان قلم با دیگران سخن گوید. حقوق بشر یعنی آن‌که نتوان کسی را بدون حضور یک هیئت منصفۀ متشکّل از افراد مستقل به مجازات محکوم کرد، یعنی آن‌که محکومیت کیفری برحسب مقررات قانون صورت گیرد، یعنی آن‌که انسان بتواند با آرامش خاطر به هر دین که خود بر می‌گزیند متدیّن گردد (همان: ۳۷۹).
اما نباید فراموش کرد که تعریف برخی از اندیشمندان مانند افلاطون و ارسطو از حقوق و آزادی متفاوت است و زنان و بردگان و بیگانگان در نظر آن دو فاقد حق بوده‌اند (همان: ۴۸۲-۴۸۳). در دولت و حکومت مورد نظر افلاطون جایی برای آزادی‌های فردی و حقوق طبیعی باقی نمی‌ماند. افراد جامعه باید چه از طریق اقناع و چه از طریق زور، به اطاعت از فرامین حکومت تن در دهند. چنین حکومتی اگر هم نیک‌خواهان و مصلحان مؤسس آن باشند، خواه و ناخواه سرانجام به زورگویی و سلطه‌گری می‌انجامد و جامعه‌ای فاشیستی و تمامت‌خواه و سرکوبگر بار می‌آورد (همان: ۱۰۹). چنان‌که ارسطو بردگی را به‌عنوان نهادی طبیعی می‌شناسد و بر آنان که برده‌داری را مخالف حقوق طبیعی انسان‌ها می‌دانند، می‌تازد. ارسطو در کتاب سیاست می‌گوید:

برخی از انسان‌ها به حکم طبیعت برای خدمت کردن آفریده شده‌اند. وی آزادی و سروری را در انحصار یونانیان می‌داند و غیریونانی را لایق نمی‌شمارد: بیگانه همیشه باید به یونانی خدمت کند، ما آزادیم و آن‌ها بنده (همان: ۹۴).

شیخ فضل‌الله نوری نیز در انتقاد از اصل هشتم متمم قانون اساسی که مقرر می‌داشت: افراد مملکت متساوی‌الحقوق‌اند، در رسالۀ حرمت مشروطه می‌نویسد:

محال است با اسلام حکم مساوات... اسلامی که این‌قدر تفاوت گذارد بین موضوعات مختلفه در احکام، چگونه می‌شود گفت که معتقد به مساوات است. ای ملحد اگر این قانون دولتی مطابق اسلام است که ممکن نیست در آن مساوات (همان: ۲۱۹-۲۲۰).

روشن است که ذهن شیخ فضل‌الله از قبول و هضم فکر تازه و نامأنوس وحشت دارد و شگفت‌تر آن‌که هنوز در روزگار ما که نود سال بیش‌تر از صدر مشروطیت می‌گذرد، این بحث‌ها در میان ما تقریباً به همان مضمون ادامه دارد (همان: ۲۲۰). در این‌که مسئلۀ حقوق بشر به‌عنوان دستاویزی در جهت اجرای مقاصد سیاسی غرب به کار می‌رود جای هیچ‌گونه تردیدی نیست، اما آیا واقعاً سوءاستفادۀ غرب از این مسئله تخلفاتی را که در سایر کشورها صورت می‌گیرد توجیه می‌تواند کرد (همان: ۴۱۴)؟

فریدون هویدا که سفیر ایران در سازمان ملل بود در مقاله‌ای که در روزنامۀ نیویورک تایمز به چاپ رسید شکایت می‌کرد که غرب و به ویژه آمریکا نباید روی تخلفاتی که در ایران – به‌عنوان کشوری در حال رشد - از معیارهای حقوق بشر صورت می‌گیرد حساسیت به خرج دهد. متأسفانه این نگرش پیش از انقلاب در ایران که برای توجیه یک حکومت خودکامه مطرح شده بود پس از انقلاب نیز با شدّتی بیش‌تر ادامه پیدا کرد و تفوه به حقوق بشر از سوی برخی از گروه‌های چپ و راست به مثابۀ فحش و ناسزا تلقی شد (همان: ۴۱۳).

در جمهوری اسلامی ایران قوانینی وجود دارد [مانند دیۀ زن که نصف دیۀ مرد و به اعتباری دیگر کمتر از دیۀ بیضۀ چپِ مرد است] که شائبۀ تبعیض و عدمِ‌تساوی در حقوق بین زن و مرد در آن‌ها به چشم می‌خورد. مثلاً در مورد اعتبار شهادت، شهادت مرد و زن یکسان نیست. در بعضی موارد، اصولاً شهادت زن معتبر نیست و در برخی موارد هم که اعتبار دارد، شهادت دو زن معادل شهادت یک مرد است (همان: ۴۴۳).

منبع:

_ موحد، محمدعلی، ۱۳۸۱، در هوای حق و عدالت: از حقوق طبیعی تا حقوق بشر، تهران، کارنامه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘بی‌لنگر

بهمن شعله‌ور (متولّد ۱۳۱۹) که دارای مدرک دکترای روان‌پزشکی و زبان انگلیسی است، یکی از مترجمان و نویسندگان تهرانی به‌شمار می‌رود که بیشتر با ترجمۀ کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر شناخته می‌شود.
اولین رمان بهمن شعله‌ور در دهۀ پنجاه شمسی با نام «سِفر شب» انتشار یافت و کتاب بلافاصله پس از چاپ ممنوع شد. این رمان که با موضوع احوالات فرهنگی و سیاسیِ ایرانِ دهۀ سی و چهل نگاشته شد و نویسنده‌اش پس از نوشتن آن از ایران مهاجرت کرد، سال‌ها بعد نیز با عنوان «سِفر شب و ظهور حضرت» در آمریکا انتشار یافت.

و اما کتاب دیگر شعله‌ور که در سال ۲۰۰۹ میلادی در فیلادلفیا به طبع رسید، رمان «بی‌لنگر» است. رمانی که هرچند از حیث نثر نسبت به سِفر شب پایین‌تر به نظر می‌رسد، ولی از مضمون زیباتر و دلنشین‌تری برخوردار بوده و نام خود را وام‌دار مصرعی از مولوی است: «چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد»

رمان بی‌لنگر، رمانی رئالیست و در عین حال سمبولیک است. رمانی دربارۀ خانواده‌ای که پدر آن خانواده رئیس دیوان عالی کشور، عمو قائم‌مقام نخست‌وزیر، مادر مطلقه و تنها، برادرِ بزرگ (سیروس) فروشنده و دلّال موفّق در آمریکا، برادرِ وسط (اسکندر) مبارز و شهید چپ‌گرا و برادرِ کوچک (فرهنگ) شاعر، نویسنده، مترجم، مجرّد، منزوی، آس و پاس و جوانی بدون هیچ برنامه‌ای در زندگی است.

فرهنگ، راوی و شخصیّت اصلی داستان، از ترس شاه، و از فساد و حساب‌های افسانه‌ای خاندان سلطنتی در بانک‌های مختلف جهان می‌گوید (شعله‌ور، بی‌تا: ۱۶۱). از استبداد حاکم در زمان پهلوی دوم و جنایات و شکنجه‌های وحشتناک ساواک مانند خاموش کردن سیگار روی بدن، تجاوز به زنان و پسران و استعمال بطری و باتون پرده برداشته و می‌نویسد:

ساواکی‌ها قاتلن! از قاتل هم بدترن! پست‌ترین موجودات روی زمینن (همان: ۲۹-۳۱)!
پدر که ظاهراً در دوران جوانی انقلابی بوده است (برادر او هم ابتدا دبیر ایالتی حزب توده بوده است) پس از قتل فرزندش، اسکندر، مجبور به سکوت می‌شود و سازمان اطلاعات شاه نیز سناریویی مبنی بر کشته شدن اسکندر طی یک تصادف را سازماندهی می‌کند. برنامه‌ای که تا عصر حاضر ادامه داشته و تنها تفاوت آن با نظام پیشین در آن است که برخی از مسئولین حکومت کنونی کاملاً داوطلبانه و با افتخار فرزندان مخالف خود را راهی این قربان‌گاه می‌کنند!

پدر در ادامه از فرزند دیگرش، فرهنگِ شانزده ساله، که مترجمی توانمند است و شباهت‌هایی با نویسندۀ این داستان دارد، می‌خواهد که به آمریکا مهاجرت کند؛ چراکه چیزی که زنجیر این سگ‌ها را نگه داشته، ترس از افکار عمومی دنیاست و شاه ایران میل ندارد که دنیا ایشان را یک آدم وحشی بداند (همان: ۱۰۶). هرچند خود می‌داند و اقرار می‌کند که نمیذارن بری پسرم! تا آلوده‌ات نکردن، تا خبرچین و جاسوست نکردن، تا ازت یه موجود نساختن که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه، نمیذارن بری. این کاری بود که چهل سال پیش با من کردن (همان: ۱۱۱).
البته پدر نمی‌دانست که این جنگل همه‌جا گسترش یافته است و پشت مرزهای آمریکا متوقّف نمی‌شود (همان: ۱۳۹). او نمی‌دانست که آمریکا یک حالت ذهنی است و آدم آنچه که هست با خود به آمریکا می‌برد (همان: ۶۵). چنان‌که شرم‌آورترین صفحۀ تاریخ آمریکا کاری است که آنان با سرخپوست‌های خود کرده‌اند (همان: ۱۴۱).

نویسندۀ داستان ضمن معرّفی ساواک به‌عنوان سگ‌های آمریکایی و مذمّت استبداد هیتلر، استالین و شاه، همگی آنان را یک سگ فاشیست خوانده (همان: ۱۲۶) و با به تصویر کشیدن فساد حاکم در نظامِ شاهنشاهی و جمهوری اسلامی می‌آورد:

پیمانه‌ها و پیمان‌ها اینک شکسته‌اند

بر خاک ریخته است خون شهیدان برای هیچ

صدها امید خام بر باد رفته است

این دیو نیک‌صورت بار دگر پس از هزار ما را فریفته است

جلّاد تاجدار رفته است، بر مسندش دستاربند جلّاد

گویی جای خائن دانا را یک مشت خائن نادان گرفته‌اند

ای انقلاب، یار هزار عشوه!

میعاد تازه‌مان کجاست؟

این‌بار دگر به عشق کدامین بهشت خواهی فریفت؟

اما خدای را!

ای خیره‌سر! ای دمدمی مزاج!

بار دگر اگر بفریبیمان...

این خون گرم حرامت باد (شعله‌ور، ۱۳۶۰: ذیل «سرودی برای انقلاب»)!

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

از دیگر نکات ذکر شده در این رمان می‌توان به علاقۀ فرهنگ (بهمن شعله‌ور) به مولانا، حافظ و شکسپیر، و ناظم و لفّاظ خواندن سعدی (شعله‌ور، بی‌تا: ۱۵۴) و همچنین تسلّط او به چندین زبان دنیا و گویی دانستن دوازده زبان اشاره کرد. چنان‌که صبحی عبدالمعروف، دوستِ فرهنگ خطاب به او می‌گوید:

یک‌بار به من گفتی که هر وقت فکر خودکشی به سرت می‌زند، یاد تمام زبان‌هایی میفتی که هنوز یاد نگرفته‌ای، و بلافاصله شروع به یاد گرفتن زبان تازه‌ای می‌کنی... چون سعی کرده‌ای دوازده زبان را خوب یاد بگیری (همان: ۲۳۹).

منابع:
_ شعله‌ور، بهمن، بی‌تا، بی‌لنگر، بی‌جا، بی‌نا.

_ شعله‌ور، بهمن، ۱۳۶۰، «سرودی برای انقلاب»، روزنامۀ ایرانشهر، هیجدهم اردیبهشت، شماره ۷.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مشاهیر مجرد جهان

همان‌طور که بسیاری بر اهمیّت ازدواج تأکید کرده‌اند، برخی نیز ازدواج را حماقتی بزرگ و رابطه‌ای مهلک شمرده‌اند تا جایی که افلاطون معتقد است عالی‌ترین و برترین مردان به ازدواج علاقه‌مند نبوده و اگر قانون آنان را مجبور به این کار نمی‌کرد تَن به ازدواج نمی‌دادند (افلاطون، ۱۳۸۷: ۸۴).

برنارد شاو ازدواج را تله و قانون طبیعت در راستای فرزندآوریِ حداکثری دانسته و ازدواج را بی‌قید و بارترین رسم‌های آدمی می‌شمرَد (شاو، ۱۳۵۴: ۶۵). موپاسان نیز متذکر شده که با ازدواج زندگی بدتر می‌شود. لذا مواظب عشق باشید؛ چراکه از زکام و سینه‌پهلو و ذات‌الریه خطرناک‌تر است (موپاسان، ۱۳۹۱: ۱۴۵-۱۵۰). چنان‌که کیرکگور معتقد است هیچ‌گاه درگیر امر ازدواج نشو. تأهّل همان و از دست رفتن همان. وقتی فردی زن و شاید فرزندانی داشته باشد، به خاک سیاه می‌نشیند. هرچند ازدواج کنی پشیمان می‌شوی؛ ازدواج نکنی هم پشیمان می‌شوی (کیرکگور، ۱۳۹۸: ۱/ ۳۵-۲۸۳-۲۸۴-۲۸۵).
از این‌رو نیچه اذعان می‌کند که فیلسوف بیزار است از ازدواج؛ زیرا ازدواج مانعی‌ست و مصیبتی برای رسیدن او به بهینۀ خویش. تا به امروز کدام فیلسوف بزرگ ازدواج کرده است؟ نه هراکلیتوس، نه افلاطون، نه دکارت، نه اسپینوزا، نه لایب‌نیتس، نه کانت، نه شوپنهاور. و تصوّر ازدواج کردنشان را هم نمی‌شود کرد. ازدواج فیلسوف مسخره‌بازی است (نیچه، ۱۳۷۷: ۱۴۰).

از دیگر مشاهیر مجرد جهان می‌توان به ابوعلی ‌سینا، خیام، ناصرخسرو، علی‌اکبر دهخدا، نسیم شمال، عارف قزوینی، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، سهراب سپهری، سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، رهی معیری، سید جمال‌الدین اسدآبادی، علی دشتی، آخوند کاشی، میرزا جهانگیرخان قشقایی، سید ابوالحسن جلوه، حکیم هیدجی، سید جلال آشتیانی، صادق هدایت، مهدی آذریزدی، عیسی، فاطمه معصومه، زمخشری، ابوالعلاء معری، سورن کیرکگور، لودویگ ویتگنشتاین، باروخ اسپینوزا، ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، امیلی دیکنسون، بتهوون، نیوتن، لئوناردو داوینچی، جبران خلیل جبران، ونسان ون‌گوگ، نیکلای گوگول (دودانگه، ۱۳۹۷: ۶ الی۸) و محمدرضا حکیمی اشاره کرد.

منابع:

_ افلاطون، ۱۳۸۷، ضیافت، ترجمه محمدعلی فروغی، تهران، جامی.
_ شاو، برنارد، ۱۳۵۴، دون‌ژوان در جهنم، ترجمه ابراهیم گلستان، تهران، آگاه.
_ موپاسان، گی دو، ۱۳۹۱، اولین برف و داستان‌های دیگر، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.

_ کیرکگور، سورن، ۱۳۹۸، یا این یا آن، ترجمه صالح نجفی، تهران، مرکز.

_ نیچه، فریدریش، ۱۳۷۷، تبارشناسی اخلاق، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگه.

_ دودانگه، محرم‌علی، ۱۳۹۷، طعم گس زندگی: زندگی‌نامه مشاهیر مجرد جهان، کرج، رَهام اندیشه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اُشو واعظی شنیدنی

📝میثم موسوی

باگوان شِری راجنیش، معروف به اُشو (۱۹۳۱-۱۹۹۰)، فیلسوف و عارفی هندی و بدعت‌گذار و شبه‌عالمی عصیانگر است که از مبلّغان مدیتیشن و فراآگاهی به‌شمار می‌رود. او در کنار مریدان و دوستداران متعدّدی که به خود اختصاص داده است، مخالفین و منتقدین بسیاری نیز دارد تا آنجا که برخی او را شیّادی دخترباز و کلکسیونر ماشین‌های رولزرویس خوانده‌اند.
چنان‌که در مستند کشور وحشی وحشی (wild wild country) دشمن انزوا، علاقه‌مند به مادّیات و از حامیان ثروتمندان معرّفی شده است. در این مستند شش قسمتی مشاهده می‌کنیم که اشو در پونا انجمنی ثروتمند موسوم به راجنیشی‌ها را تأسیس می‌کند و در ادامه با پیشنهاد و مدیریّت زنی جوان به نام ماآناند شیلا که منشی و دست راست اوست، به ایالت اورِگِن آمریکا مهاجرت کرد و با خریدن زمین‌های وسیع و تلاش اعضای تحصیل‌کردۀ انجمنش اقدام به ساخت شهری مجهّز نمود.

البته شیلا چند سال بعد از اشو جدا شد و طی مصاحبه‌هایی او را کلاهبرداری معرّفی کرد که توسّط دوستان و مریدانش گرفتار اعتیاد شده است. اشو نیز پس از جدایی و فرار شیلا از آمریکا او را متّهم به قتل و توطئه علیه پزشک خود و اهالی اورگن کرد و ضمن شکایت از این خانم در گفت‌وگویی تصویری وی را یک هرزه خواند. این اختلافات سبب شد تا ایالات متحده شیلا و چند تن از اعضای دیگر راجنیشی‌ها را دستگیر و روانۀ زندان کند و حکم اخراج اشو از خاک آمریکا را صادر نماید.

این سخنران توانمند و استاد سابق فلسفه در دانشگاه، برخلاف بسیاری از مرتاضان، صوفی‌ و عارفی متموّل و اهمیّت دهنده به سکس و تمایلات جنسی بود. به شکلی که در کتاب جنجال‌برانگیزِ «از سکس تا فراآگاهی» همه‌چیز جهان را شهدی خواند ‌که آموزگاران خائن و روحانیون مذاهب آن را به زهر تبدیل کرده‌اند.

او سکس را مقدّس و یک انرژی الهی می‌شمرَد و معتقد است کسانی که مراقبه و تعمّق کرده بودند، دیدند که در لحظات اوج، در وقت انزال، ذهن از فکر تهی می‌شود و این ناپدید شدن افکار سبب سرور می‌گردد. چراکه آن ولع ابداً برای بدن زن یا مرد نیست. بی‌نفسی و بی‌زمانی دلیل وجود این کشش دیوانه‌وار به سوی سکس است. آنان این راز را دریافتند (اشو، بی‌تا: ۹-۲۵-۲۶-۵۵).
نظام یوگا، تانترا، مدیتیشن و بی‌ذهنی و فراآگاهی از اینجا توسعه یافت و انسان‌ها تجربه کردند که ذهن می‌تواند بدون وارد شدن به عمل جنسی، از افکار خالی شود و پیوسته در وضعیت مراقبه باقی بماند... بنابراین نخستین اصلی که مایلم به شما بدهم این است که اگر می‌خواهید پدیده‌ای را که عشق خوانده می‌شود بشناسید، نخستین کلید این است که قداست و خدایی بودن سکس را با تمام قلبتان بپذیرید... انسان‌ها می‌توانند به فراسوی سکس بروند، ولی فقط با فهمیدن کامل سکس و آشنا ساختن کامل خود با آن. وگرنه در سکس خواهیم زیست و در سکس از دنیا خواهیم رفت (همان: ۲۶-۴۷-۵۵).

با شنیدن این مطالب برخی از مردم ممکن است فکر کنند که من مبلغ سکس هستم. اگر چنین است، لطفاً به آنان بگویید که ابداً مرا نشنیده‌اند... من طرفدار دگرگون کردن ذغال به الماس هستم. من آرزو دارم که سکس متحوّل شود... وقتی که عشق وجود نداشته باشد، ازدواج یک خرید است و با رفتن نزد یک زن روسپی هیچ تفاوت اساسی ندارد. شما زن روسپی را برای یک شب می‌خرید و همسر را برای تمامی زندگی‌تان (همان: ۶۰-۷۷-۱۱۹).
اشو ظاهراً هیچ‌گاه کتابی ننوشت و کتاب‌های منتشر شده به نام او که شمار آن‌ها به بـیش از ۶۰۰ عنوان می‌رسد، نسخه‌برداری‌های انجام شده از چندین هزار سخنرانی اوست که به زبان‌های متعددی ترجمه شده‌اند. یکی دیگر از آثار او کتاب «مافیای روح: کشیشان و سیاستگران» است. کتابی در نقد دین و سیاست و نکوهشی هجوآمیز از سیاستمدارانی مانند: چنگیزخان، تیمور لنگ، نادرشاه، اسکندر، ناپلئون، موسولینی، استالین، هیتلر، ریگان و حتی گاندی که به زعمِ اشو هدف او نیز رسیدن به قدرت بود (اشو، بی‌تا: ۱۵-۲۰).
تمام سیاست بر دروغ استوار است... سیاستگران با دروغ زندگی می‌کنند... اینان نالایق‌ترین مردمان در روی زمین هستند... من هرگز در زندگیم به کسی رأی نداده‌ام و نخواهم داد. هرگز! زیرا انتخاب کردن یکی از دو شامپانزه چه اهمیتی دارد؟ شامپانزه، شامپانزه است (همان: ۱۶-۱۷)!

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این مرشدِ صوفی در ابتدای این کتاب و بسیاری دیگر از آثار خود، دین را ارج نهاده و آن را والاترین دستیابی انسان معرّفی می‌کند (همان: ۱۰). هرچند در ادامه میان دینِ فردی با ادیانِ سازمان‌یافته و مذاهبِ رسمی تفاوت گذاشته و کتب مقدّس منتسب به پیامبران را ساخت بشر و از احمقانه‌ترین سخنان می‌پندارد (همان: ۱۲-۴۲). لذا تـفسیر او از دین، نفیِ دین و به اعتباری پذیرش دینِ فردی و شناخت خویشتن است.

مذهب رسمی چیزی کاملاً متفاوت با دین و دینِ سازمان‌یافته تنها یک واژۀ بی‌محتوا و بی‌معنی است (همان: ۱۰-۱۲). بزرگ‌ترین جنایت علیه بشریت توسط مذاهب انجام شده است... مذهب واقعی کاری با جنگیدن ندارد. کاوشی برای صلح و آشتی است، ولی مذاهب و ادیان سازمان‌یافته جنگ‌آفرین بوده‌اند. درست همان‌گونه که سیاستگران چنین بوده‌اند. و انسان واقعاً مذهبی نه هندو است و نه مسیحی و نه محمدی (همان: ۱۳-۲۶).
برتراند راسل در یکی از بینش‌های بزرگ خود می‌گوید: اگر تمام دنیا شادمان باشد من تضمین می‌کنم که دیگر دینی وجود نداشته باشد. و در آنچه او می‌گوید حقیقتی عظیم وجود دارد. مذاهب می‌خواهند مردم فقیر باقی بمانند، بیمار باشند، مصیبت داشته و همیشه در تشویش باشند. آن‌گاه طبیعتاً مردم ضعیف می‌شوند و نیاز به حمایت خواهند داشت و آن‌گاه کشیش آماده است تا حمایت کند (همان: ۳۰)!
اشو که به تمجید از مولوی پرداخته و او را گُل بسیار نادری می‌خواند (همان: ۶۶)، اذعان می‌کند که تمام مذاهب می‌خواهند تو هرگز هوشمند نشوی، زیرا آموزش‌های آنان براساس باور داشتن است... اگر هوش انسان‌ها رشد بیشتری کند شروع می‌کنند به تردید در مورد خدا، بهشت، جهنم؛ شروع می‌کنند به تردید کردن در مورد کشیش‌ها و دیانت آنان، شروع می‌کنند به زیر سؤال بردن همه‌چیز و مذاهب پاسخی ندارند... تا زمانی که شک کردن را نیاموزی، هوش تو رشد نخواهد کرد. زیرا تردید یعنی پرسش و جستجو و کاوش (همان: ۳۱-۳۲).

این عارفِ شیفتۀ شادی و مبلّغ رقص باآن‌که معتقد به متافیزیک و امور معنوی است، دشمن روحانیون و منکر خدا است: هرچه احمق‌تر و ابله‌تر باشی، خدا بزرگ‌تر است. هرچه هوشمندتر باشی، خدا کمتر وجود دارد. اگر واقعاً هوشمند باشی، خدایی وجود ندارد... فریدریش نیچه می‌گوید: خدا مرده است. آشکار است که مسیحیان و محمدیان و هندوها و بوداییان با او مخالف هستند. من نیز با او مخالفم، ولی دلیل من این است که خدا نمرده است. زیرا ابداً زنده نبوده است. او از همان اول وجود نداشته است. انسان با یک افسانه زندگی کرده است (همان: ۸۲).
منابع:

_ وِی، مَکلین و چَپمِن، ۲۰۱۸، «کشور وحشی وحشی»، نتفلیکس.

_ اشو، بی‌تا، از سکس تا فراآگاهی، ترجمه محسن خاتمی، بی‌جا، بی‌نا.

_ اشو، بی‌تا، مافیای روح: کشیشان و سیاستگران، ترجمه محسن خاتمی، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘رانندگی

همان‌طور که هوشنگ ابتهاج با رانندگی بیگانه بود (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۲۲/۱)، فریدون فرخزاد هم رانندگی بلد نبود (عسگری، ۱۳۸۵: ۲۸). و امیرعلی نبویان نیز طی گفت‌وگویی با فرهاد عشوندی متذکّر شده است که گواهینامه ندارد و رانندگی نمی‌کند (پاقلعه‌نژاد، ۱۴۰۳: ذیل «ستاره‌بازی»).

منابع:

_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیان‌اندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.

_ عسگری، میرزا آقا، ۱۳۸۵، خنیاگر در خون: روایتی از زندگی، هنر و مرگ فریدون فرخزاد، لس‌آنجلس، شرکت کتاب.

_ پاقلعه‌نژاد، فاطمه، ۱۴۰۳، خبرآنلاین، «برنامه ستاره‌بازی»، گفت‌وگو با امیرعلی نبویان، قسمت دوم.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی

📝ویلیام استایرن

یکی از لحظات به‌یادماندنی رمان مادام بوواری لحظه‌ای است که قهرمان زن داستان از کشیش آبادی کمک می‌طلبد. اِمای گناهکار، شوریده، بیچاره، ترحم‌برانگیز و زناکار – که به‌سوی خودکشی می‌رود – تپق‌زنان می‌کوشد کشیش را ترغیب کند تا راهی برای خروج از بدبختی پیش پایش بگذارد. ولی کشیش، که آدمی است ساده و نه‌چندان تیزهوش، فقط می‌تواند به ردای لکه‌دار خود چنگ بزند، آشفته‌وار بر سر دستیاران خود فریاد بکشد و ترهات مسیحیت را عرضه کند (استایرن، ۱۳۸۸: ۴۴).

افسردگی اختلالی ذهنی است و رنجی چنان رازآلود و دیرفهم – برای هوش متوسط – که به وصف درنمی‌آید. بنابراین برای آن‌ها که به‌رغم اندوه درونی شدت آن را نچشیده‌اند، همواره درک‌ناشدنی باقی می‌ماند... ویلیام جیمز که سال‌ها با افسردگی دست‌وپنجه نرم کرد، از جست‌وجو برای توصیف مناسبی برای این بیماری دست کشید... و به تلویح نشان داد که این کار کاری است تقریباً ناممکن (همان: ۱۰-۱۷).

ویلیام اِستایرِن (۱۹۲۵-۲۰۰۶) در کتاب مختصر و خواندنی «ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی» که دربارۀ اختلالات ذهنی و رفتارشناسی خودکشی نگاشته شده است، سرگذشت بیماری و خاطرات افسردگی خود را به تصویر کشیده است.

این نویسندۀ نامدار آمریکایی ضمن اشاره به افسردگی وحشتناک خود و اعتباربخشی به روان‌پزشکی، نجات یافتنش از این بیماری را استفاده از جلسات روان‌درمانی و مصرف داروهای افسردگی ندانسته و معتقد است که بستری شدن او در بیمارستان، و در واقع انزوا و زمان، سبب بهبودی‌اش شده است (۴۶-۴۷-۵۹). چنان‌که مصرف بعضی از این آرام‌بخش‌های جوراجور را بسیارمضر دانسته و استفاده از آن‌ها را موجب تشدید بیماری و اختلالات جسمی و فکری ‌ شمرده است (همان: ۶۰-۶۱).

استایرن متذکر شده است که رومن گاری، دوست نزدیک و سرشار از هوش و استعدادش، نقل می‌کرد آلبر کامو افسردگی خود را پذیرفته بود و گه‌گاه به نومیدی‌های شدیدش اشاره می‌کرد و از خودکشی دم می‌زد (همان: ۲۱ الی۲۳). چنان‌که رومن گاری هم که دوبار جایزۀ گنکور را برده بود – یکی از آن‌ها را با نام مستعار گرفت و با خوشالی به منتقدان حقه زد – و دریافت‌کنندۀ بی‌باک صلیب جنگ، دیپلمات، آدمی خوشگذران و زنباره‌ای تمام‌عیار بود، به آپارتمانش رفت و گلوله‌ای در مغز خود نشاند (همان: ۲۵).

ویلیام استایرن معتقد است که برخی از خودکشی‌ها نه به‌ خاطر ترس است و نه به دلیل ضعف اخلاقی، بلکه به سبب افسردگی است که دیگر توان تحمل رنج آن نیست (همان: ۲۹). لذا رنج افسردگی شدید برای کسانی که به آن مبتلا نیستند کاملاً تصورناپذیر است، و در بسیاری از موارد انسان را می‌کشد، چون اندوه و عذاب آن را نمی‌توان تحمل کرد. پس باآن‌که عده‌ای از طریق درمان از افسردگی جان سالم به در می‌برند، اما آن خیل عظیم غم‌انگیزی که مجبورند خود را به دست نابودی بسپارند، همان‌قدر شایستۀ سرزنش‌اند که قربانیان سرطان لاعلاج (همان: ۳۰).

باآن‌که افسردگی دامن همه نوع فردی را می‌گیرد، ولی مشخصاً ثابت شده که هنرمندان (خصوصاً شاعران) نسبت به این اختلال آسیب‌پذیرترند و بر اساس گزارش‌های کلینیکی بیست‌درصدشان خودکشی می‌کنند. فقط تعدادی از این هنرمندانِ کشته شده، که همگی جدید هستند، نامی حزن‌انگیز اما درخشان از خود برجای نهاده‌اند:

هارت کِرِین، ونسان ون‌گوگ، ویرجینیا وولف، آرشیل گورکی، چزاره پاوِزِه، رومن گاری، واشل لیندسی، سیلویا پلات، آنری دو مونترلان، مارت روتکو، جان بریمن، جک لندن، ارنست همینگوی، ویلیام اینگِ، دایان آربِس، تادِئوش بوروفسکی، پل سِلان، آن سکستون، سرگئی یِسِنین، ولادیمیر مایاکوفسکی و...

مایاکوفسکی، شاعر روس، چند سال قبل به‌شدت از خودکشی یسنین، معاصر بـزرگ خود، انتقاد کرد و این هشداری است به همۀ کسانی که کوته‌فکرانه خودویرانگری را به قضاوت می‌کشند (همان: ۳۲).

منبع:

_ استایرن، ویلیام، ۱۳۸۸، ظلمت آشکار: خاطرات دیوانگی، ترجمه افشین رضاپور، تهران، نشر ماهی.

https://t.iss.one/Minavash
📘شیطان در تصوف

حدیث بوالعجبی دوش ژنده‌پوشی گفت/ که در مراتب توحید همچو شیطان باش 
    
آثار صوفیان و عارفان همواره با شطحیاتی همراه هست که یکی از آن سخنان، دفاع متصوّفه از شیطان است. شیطانی که گاه او را ابلیس می‌خوانند، گاه از او با نام عزازیل یاد می‌کنند و بعضاً حارثش می‌نامند (آون، ۱۳۹۰: ۸۹). 
                                     
یکی از کتاب‌های نوشته شده دربارۀ این موضوع که نخستین‌بار در سال ۱۹۷۸ در دانشگاه هاروارد و در قالب پایان‌نامۀ دکترا ارائه شد، کتاب «شیطان در تصوّف» اثر پیتر جی آون، استاد اسلام‌شناسی و ادیان تطبیقی در دانشگاه کلمبیا و استاد مدعو در دانشگاه پرینستون آمریکا است. دکتر پیتر جی آون در این پژوهشِ خود ردّ پای شیطان را تا حدودی در ادیان، روایات و تفاسیر قرآنی دنبال کرده و به دنیای عارفان و نظرات آنان دربارۀ شیطان قدم نهاده است.
                                   
این کتاب که در چهار فصل تنظیم شده است و با توضیحات و تحقیقات مفصّل و خواندنی مترجم کتاب، مرضیه سلیمانی به چاپ رسیده است، از سه مدافع شیطان یعنی حسین بن منصور حلاج، احمد غزالی و عین‌القضات همدانی صحبت کرده است.
                                                         
در آثار حلاج که درخشان‌ترین و توسعه‌یافته‌ترین تلقّی در خصوص روابط عاشقانۀ ابلیس - که موجودی اسطوره‌ای است - با خدا است (همان: ۶۵)، با اجتماع اضداد و نوشته‌هایی متناقض و از جنس عرفان مواجه می‌شویم. ابلیسِ طواسین، شهیدِ خدا و یک شهیدِ تراژیک است که علی‌رغم تعهّد، وفاداری و توحید کامل، به نابودی در دست خدایی تن می‌دهد که عاشقانه وی را می‌ستاید: پروردگار به او گفت ای پَست چرا سجده نمی‌کنی؟ گفت من عاشقم و عاشق خوار و ذلیل است... همۀ گزینش‌ها و انتخاب من از آنِ توست. ای آفریدگار! برای من هم تو انتخاب کردی (همان: ۳۳۸). 
                                                        
در نزد حسین بن منصور حلاج شیطان الگوی معنوی همۀ مسلمانان است و عابد و موحّدی همچون او وجود ندارد؛ چراکه او به بهای ویرانی خویش بر وحدت و یگانگی خداوند شهادت می‌دهد (همان: ۳۳۴). چنان‌که در اشعار خود می‌نویسد: ابلیس گفت اگر سجود کردمی آدم را، اسم فتوت از من بیفتادی... من گفتم اگر از دعوی خویش رجوع کردمی، از بساط فتوت بیفتادمی... صاحب من و استاد من، ابلیس و فرعون است. به آتشش بترسانیدند ابلیس را، از دعوی باز نگشت (همان: ۳۳۵). 
                                                         
ابن‌جوزی در کتاب «القُصّاص و المذَکّرین» به نقل از احمد غزالی می‌آورد: ابلیس موحّد است و از موسی در توحید صادق‌تر؛ چراکه ابلیس هیچ‌گاه جز خداوند را ندیده است و موسی از خداوند خواست که خود را به او نشان دهد... لذا هر کسی توحید را از ابلیس نیاموزد، زندیق است  (همان: ۳۴۸-۳۴۹). 
                                                         
شاگرد احمد غزالی، عین‌القضات همدانی، که یکی از بزرگ‌ترین مدافعان ابلیس در تاریخ اسلام بوده و قائل به عذر او و مقصّر نبودن وی در برابر نافرمانی از خداست، شیطان را همانند محمّد دانسته است که چیزی نیست مگر ابزاری مطیع در دست خدا (همان: ۳۵۴) و پاسبان و پرده‌دارِ حضرت الله که صالح‌ترین و خبره‌ترین فرد در آزمایش آدمی است (همان: ۳۵۳).
 
او معتقد است که این جوانمرد، ابلیس، می‌گوید اگر دیگران از سیلی می‌گریزند، ما آن را بر گردن خود گیریم... اگر گلیم سیاه بود و اگر سفید، هردو یکی باشد؛ و هرکه این فرق داند، در عشق هنوز خام است. از دست دوست، چه عسل چه زهر، چه شکر چه حَنظَل، چه لطف چه قهر (همان: ۳۶۵). 
                                                        
و درنهایت، آزادی ظاهری را تنها یک استعاره دانسته است و در کتاب "تمهیدات" و "نامه‌ها" اذعان می‌کند: راه نمودنِ محمد مَجاز می‌دان، و گمراه کردن ابلیس، همچنین مَجاز می‌دان. «یُضلُّ مَن یَشاءُ و یَهدی مَن یَشاءُ» حقیقت می‌دان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کُنَد، ابلیس را بدین صفت که آفرید؟ دریغا گناه، خود همه از اوست کسی را چه گناه باشد (همان: ۳۷۲)؟!
                                                         
خدایا این بلا و فتنه از تست/
ولیکن کس نمی‌یارد خجیدن
                                                         
منبع:

_ آون، پیتر جی، ۱۳۹۰، شیطان در تصوّف، ترجمه مرضیه سلیمانی، تهران، علم.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شب هول

هرمز شهدادی (متولّد ۱۳۲۸) در اواخر دهۀ پنجاه از ایران مهاجرت کرد و پس از آن گویی هیچ کتابی از او انتشار نیافت. از این نویسندۀ اصفهانی که ظاهراً دایی سروش صحت است، تنها دو کتاب در ایران به چاپ رسیده است: ابتدا مجموعه داستان «یک قصۀ قدیمی» و سپس رمان «شبِ هول» که آن را در فروردین ۱۳۵۷ به اتمام رساند و فقط در همان سال منتشر شد.

داستان یک قصۀ قدیمی شامل چندین داستان کوتاه است که در پاره‌ای از آن به نقد عرفان و تطبیق عرفان با جنون و صرع پرداخته شده است. رمان «شبِ هول» هم که یکی از زیباترین رمان‌ها و شاهکارهای ادبی در زبان فارسی است، داستانی مدرن و حتی پست‌مدرنی است که با روش جریان سیّال ذهن نگاشته شده و اثر نسبتاً سخت‌خوانی است که افراد سَرسَری‌خوان را مجذوب خود نمی‌کند.

شبِ هول که اسامی برخی از افراد در آن کمی نامشخّص به نظر می‌رسد (شهدادی، ۱۳۵۷: ۱۲۷-۱۶۹)، با شعر مشهور «مرغ سحر ناله سر کن / داغ مرا تازه‌تر کنِ» ملک‌الشعرای بهار آغاز می‌شود و پایان می‌پذیرد.

راوی داستان، هدایت اسماعیلی، که ظاهراً همان اسماعیل است، در ماشینی مسافربری به همراه پدر بیمارش به سمت تهران می‌رود. او طی این مسیر درحال مرور سرگذشت سه نسل خود است: پدربزرگِ طلبه و سپس بهایی‌ شده‌اش، پدرش که از طرفداران مصدّق است و زندگی خودش.
ذهن اسماعیلی مدام در محله‌ها و خیابان‌های اصفهان مانند چهارباغ، دروازه‌دولت، تُخچی و فردوسی می‌چرخد و اصفهان را شهری زیبا، پُردرخت و در عین حال کویری و بانوی مذهبی ایران معرّفی می‌کند که دو فرزند یهودی و ارمنی‌اش را هنوز در خانه - محلّۀ جوباره و جُلفا - نگه می‌دارد (همان: ۸).

او در ادامه به اخلاق پست بچه‌بازی در اصفهان پرداخته و می‌آورد:

عصرها که از مدرسه برمی‌گشتم ناچار از چهارباغ می‌گذشتم. می‌دانستم که بچه‌بازها علاوه بر جلو مدارسِ پسرانه، جلو در سینماها جمع می‌شوند. تازه فرقی نمی‌کند در هر کجا که باشی چه در کوچه و چه در خیابان ناگهان مردی به آدم نزدیک می‌شود و آب نباتی تعارف می‌کند. بیخ گوش آدم می‌گوید می‌خواهی ببرمت سینما. به زور دست آدم را می‌گیرد به گوشۀ تاریکی می‌کشد. دگمه‌های شلوار را باز می‌کند...

بچه‌بازها همه‌جا هستند. و بچه‌ها در همه‌جا باید از مردها بگریزند. بچه‌بازها در همه‌جای اصفهان پراکنده‌اند. مثل شاه‌عباس که در همه‌جای شهر پراکنده است. بیماری بچه‌بازی عمومی است (همان: ۱۱۸).
داستان با پُررنگ شدن نقش هادی ابراهیمی که به‌واسطۀ کتاب اولیسِ جیمز جویس با اسماعیل (هدایت) آشنا شده است، زیبایی خود را تا پایان حفظ می‌کند. ابراهیمی ابتدا عاشق ادبیات بود، اما چند سال بعد ادبیات را کنار گذاشت و سه کتاب باقی ماندۀ خود از جویس، الیوت و فاکنر را که تا کنون نتوانسته بود از آن‌ها دل بکند، به اسماعیل می‌بخشد تا پس از بازی کردن با آن‌ها شاید به توخالی بودنشان پی ببرد و راه درست را پیدا کند (همان: ۲۶). مسیری که هادی را به یکی از رجال عالی‌رتبۀ کشور و یکی از پست‌ترین انسان‌های روزگار تبدیل کرد و او را در دشنام‌گویی چنان وقیح ساخت که از هیچ ناسزایی خودداری نمی‌کرد.

الآن باید راه بیفتم و خودم را برسانم به اصفهان. اصفهان. از این زباله‌دانی متنفّرم. از این کثافت‌خانه. نجاست‌آباد. بوی گُه و لجن در هوایش موج می‌زند. شهر که نیست، مستراح است. مردمش به قول خودشان کودکش‌اند. مرتیکه. مردکه. نخیر مرتیکه. کون لق زبان فارسیِ کتابی. بله. بعله...

تمام اصفهانی‌ها اسهالی‌اند. اصفهانی یا اسهال دارد یا یُبس است. نمی‌ریند که گرسنه‌اش بشود. آن‌قدر می‌خورد که اسهال می‌گیرد. زرنگ است دیگر. همه‌شان طرّارند. همه‌شان دروغگو و طمّاع‌اند... از اصفهان بدم می‌آید... نفرت‌آورتر از همه اعیان اصفهانی‌اند. تجّار اصفهانی‌اند. علمای اصفهانی‌اند. توی خانۀ هر کدامشان لااقل دو سه میلیون تومن قالی و عتیقه روی هم انبار شده است. رویش نشسته‌اند و نان خشک و آبدوغ خیار می‌خورند (همان: ۲۵۳-۲۵۴).
نویسندۀ نائینیِ رمان با بیان این نکته که ایمان، تصوّر جنایت را به شوقِ تعالی تبدیل می‌کند (همان: ۵۳)، به نقد برخی احکام و آموزه‌های دینی و مذهبی پرداخته و متعرّض نجس خواندن عدّه‌ای از انسان‌ها ازجمله بهایی‌ها که به مانند یهودی‌ها و مسیحی‌ها در اصفهان زیاد هستند، می‌شود (همان: ۱۲۰).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هرمز شهدادی با انتقاد از ترس و ترسیم اعتیاد حاکم بر جامعۀ ایران، بعضی از روشنفکران کشور را به بی‌اخلاقی و عملگرا نبودن متّهم می‌کند و در ادامه از زبان بازجوی هدایت اسماعیلی که او را از انجام فعالیّت‌های سیاسی ترسانده است، می‌نویسد:

وظیفۀ دانشجو درس خواندن است نه شرکت در تظاهرات. وظیفۀ شاعر شعر گفتن است و شعر غزلِ عاشقانه است نه حدیث جنگل و شب. وظیفۀ نویسنده داستان پلیسی و سرگرم‌کننده نوشتن است نه مقالۀ اجتماعی... به این جوان‌ها نگاه نکنید. اغلبشان عقده فقر دارند. اکثرشان کمبود جنسی دارند. شاششان کف می‌کند و چون خانم‌بازی نمی‌کنند از دهانشان سرریز می‌شود. کار مملکت که شوخی نیست، آقاجان. شما و امثال شما سگ کی باشید که از سیاست سر دربیاورید. بنویسید، آقاجان. به خطّ خودتان مرقوم بفرمایید که چیزی سرتان نمی‌شود (همان: ۱۶۹-۱۷۰).
شهدادی ازدواج را نیز ماهیّتی استبدادی و رابطه‌ای مالکی می‌خواند و می‌آورد:

در جامعۀ ما اکثراً مرد فرمانروای مطلق است و زن از هر طبقه که باشد هویّت و ارزش تاریخی و اجتماعی ندارد. و همۀ هنجارهای اجتماعی و آداب دینی هم ناچیز بودن زن را تقویت می‌کند. ستم تاریخ بر زن ایرانی (خاصّه در دهات) بیش از ستم تاریخ بر اهل ایران است (همان: ۱۳۰).

منبع:
_ شهدادی، هرمز، ۱۳۵۷، شب هول، تهران، نیل.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘کورش و ثروت مهم بابل

📝میثم موسوی

کورُش شخصیّتی نام‌آشنا برای جهانیان است که از منشور او به‌عنوان کهن‌ترین اعلامیۀ حقوق بشر یاد می‌شود؛ منشوری که نمی‌توان آن را مرتبط با حقوق بشر دانست، چراکه سیاست‌های کورش در این فرمان نه به‌سبب احقاق حقوق مردم که به‌دلیل رضایت و خشنود شدن خدا صورت گرفته است (کورش، ۱۳۹۱: ذیل «شرح مترجم»، ۴۲-۴۳).

کورُش ذکر شده در تورات و کتاب‌های تاریخی که ابوریحان بیرونی او را «کورُس» و طبری وی را «کِیرُش» خوانده‌ است (پیرنیا، ۱۳۹۱: ۱/ ۲۰۹)، به همان اندازه‌ که مشهور است، در تاریخ چهره‌ای مبهم و مجهول دارد.
در کتاب «تاریخ ایران باستان» می‌توان تا حدودی با کورش و اقوال تاریخی ذکر شده دربارۀ او آشنا شد. حسن پیرنیا در این کتاب خود از نقل‌های مختلف تاریخی به‌خصوص از نوشته‌های سه مورّخ مشهور جهان، یعنی «هِرُودُوت»، «کِزِنِفُون» و «کِتِزیاس» بهرۀ فراوان برده است.

البته ناگفته نماند که میان این سه تاریخ‌دان یونانی نیز اختلافات متعدّدی دیده می‌شود تاآنجا که کتزیاس را فردی مخالف کورش خوانده‌اند، کزنفون را دوستدار او و کورش‌نامۀ وی را رمانی تاریخی و افسانه‌ای غیرقابل استناد می‌دانند و نوشتارهای هرودوت را با تمام نقدهای موجود بر آن آثاری میانه و تا حدودی معتدل شمرده‌اند (همان: ۱/ ۲۱۰-۲۱۷-۲۳۶).
دربارۀ تولّد و چگونگی به پادشاهی رسیدن کورش روایات متعدّدی وجود دارد. هرودوت و کزنفون معتقدند که کورش نوۀ دختری آستیاگ، پادشاه ماد، است (همان: ۱/ ۲۱۰-۲۱۹-۲۲۰) و کتزیاس او را پسر چوپانی راهزن معرّفی می‌کند که در جوانی به کارهای پست مشغول بوده و از این‌جهت مکرّر تازیانه خورده است و سرانجام از راه حیله و تزویر به پادشاهی رسیده است (همان: ۱/ ۲۱۵-۲۱۶).

کزنفون پادشاهی کورش را به سبب شجاعت، فتح‌های مقتدرانه و تدبیر او می‌داند که پس از وفات پادشاه ماد که دایی کورش بود به وی رسید (همان: ۱/ ۲۳۲-۲۳۳). هرودوت و کتزیاس هم جنگ میان کورش و پادشاه ماد و شقاوت‌های پادشاه را علّت سقوط سلسلۀ ماد و رسیدن کورش به سلطنت قلمداد کرده‌اند (همان: ۱/ ۲۱۵-۲۳۶).

کورش که ظاهراً نمی‌توانست در همسایگی خود دولت مستقلّی مانند بابِل را تحمّل کند، با بهانه قرار دادن دستور مَردوک، خدای بزرگِ بابل و خدای خویش، به‌سوی این شهر لشکرکشی کرد و طبق سطرهای ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۳ و ۲۴ منشور، بابل را بدون جنگ، کاملاً صلح‌آمیز و همراه با استقبال و شادی مردم فتح کرد.
در قسمتی از این کتیبۀ استوانه‌ای‌شکل که گرداگرد آن را نوشته‌ها و فرامینی به زبان اَکَدی فرا گرفته و در حدود ۲۵۰۰ سال قبل در هنگام فتح بابل و به فرمان کورش انتشار یافته است، می‌خوانیم:

مَردوک، خداوند بزرگ، به وی فرمان داد که به شهرش بابل برود و او باعث شد که وی بدون جنگ یا درگیری به شهر وارد شود. او نَبونایید را، شاهی که وی را احترام نمی‌کرد، به دستان وی تسلیم کرد. همۀ مردم بابل، همۀ سرزمین سومر و اَکَد، شاهان و فرمانروایان، در برابر وی سر فروآورده، پایش را بوسیدند. آن‌ها از پادشاهی وی خوشال شدند و صورت‌های ایشان درخشید (کورش، ۱۳۹۱: ۱۲-۱۳).

در پاره‌ای دیگر از این استوانۀ گِلیِ چهل‌وپنج سطری که سطرهای اول تا نوزدهم آن به صیغۀ سوم‌شخص و روایت ناظری ناشناخته و سطرهای بعدی به صیغۀ اول‌شخص و از زبان کورشِ دوم هخامنشی بازگو شده است (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۹) می‌خوانیم:

من کورش هستم، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه قدرتمند، شاه بابل، شاه سومر و اَکَد، شاه چهارگوشه جهان، پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه اَنشان، [تپۀ مَلیان امروز] نوۀ کورش، شاه بزرگ، شاه انشان، نوادۀ تیشپِش، شاه بزرگ، شاه انشان، از ذریۀ جاودانی شاهی... هنگامی که من به‌طور صلح‌آمیز به بابل وارد شدم، در میان شادی و خرّمی، در کاخ شاهان بابل به تخت شاهی نشستم... من به هیچ‌کس اجازه ندادم که مردم سومر و اَکَد را بترساند... من سختی ایشان را آسان کردم و دست ایشان را از بند آزاد کردم. مردوک، خداوند بزرگ که کورش او را پرستش می‌کند، از اعمال خوب من شادمان شد (همان: ۱۳-۱۴).

قطعۀ بزرگ و سی‌وپنج‌سطری کتیبۀ فرمان کورش در سال ۱۸۷۹ میلادی و به‌ دنبال کاوش‌های گروهی انگلیسی در بابلِ عراق کشف شد. در سال ۱۹۷۰ هم قطعۀ کوچک آن ‌که شامل سطرهای ۳۶ تا ۴۵ این کتیبه است و در اثر شکستگی از انتهای استوانه جدا گشته بود، پیدا شد (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۷).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

سال‌ها بعد نیز پژوهشگران به ترجمۀ این منشور بسیارمختصر پرداختند که گذشته از برخی ترجمه‌های نادرست و بعضاً جعلی آن، می‌توان به ترجمه‌های ارزشمند صورت گرفته از این کتیبه، ازجمله ترجمۀ دکتر عبدالمجید ارفعی و دکتر حسین بادامچی اشاره کرد.    
    
و اما برخلاف مدارک بابلی، هرودوت و کزنفونِ یونانی بر آن اعتقادند که سپاهیان کورش به بابل حمله کردند و پادشاه آن و همراهانش را کشتند. در این‌وقت بعضی دفاع و برخی فرار می‌کردند. کورش به تمام کوچه‌ها سواره‌نظام فرستاده امر کرد اشخاصی که بیرون مانده‌اند بکشند. بعد خانه‌های بزرگان را به اشخاصی داد که بیش از همه برای تسخیر شهر مجاهدت کرده بودند و سپس فرمود بابلی‌ها به زراعت پرداخته، باج بدهند و به آقایان خود خدمت کنند (پیرنیا، ۱۳۹۱: ۱/ ۳۵۲-۳۵۳). 
    
بخت‌النصرِ دوم، پادشاه بابل، بیت‌المقدس را گرفت و مظالم زیادی روا داشت. پس از آن هزاران نفر مرد و زن یهودی را از وطنشان حرکت داد و به بابل آورد. اسرای مزبور تا زمان تسخیر بابل به‌دست کورش در بابل ماندند تاآن‌که کورش آن‌ها را به بیت‌المقدس بازگردانید و ضمن کمک‌های مادّی، توجّه خاصّی به آنان داشت (همان: ۱/ ۳۴۵ الی۳۴۹). 
    
پس گذشته از احترامِ احتمالی کورش نسبت به آیین و اعتقادات ملل مختلف، آنچه را سبب شهرت او شده است می‌توان عواملی چون اعتقاد به برتری نژاد خویش (همان: ۱/ ۳۸۶)، وسعت قلمرو پادشاهی، توانایی سترگ نظامی وی (همان: ۱/ ۳۸۶) و ستایش بسیار یهودیان و پیامبران بنی‌‌اسرائیل از این پادشاه دانست (همان: ۱/ ۳۴۷ الی۳۴۹).
    
عبدالحسین زرین‌کوب نیز در کتاب «تاریخ ایران قبل از اسلام» ضمن آن‌که کتاب تاریخ ایران باستانِ حسن پیرنیا را اثری پُرارج و دارای فواید بسیار می‌خواند (زرین‌کوب، ۱۳۷۷: ذیل «مقدمه»)، کورش را در مقایسه با دیگر پادشاهان شرقی فردی نمونه معرّفی کرده و می‌نویسد: 
    
آنچه در باب وی برای مورّخ جای تردید ندارد این است که لیاقت نظامی و سیاسی فوق‌‌العاده در وجود وی با چنان انسانیّت و مروّتی درآمیخته بود که در تاریخ سلاله‌های پادشاهان شرقی پدیده‌یی به‌کلّی تازه بشمار می‌آمد (همان: ۱۳۰). 
    
دکتر زرین‌کوب در ادامه، قصد کورش در حمله به بابل را تنها عدمِ‌تبعیت پادشاه بابل از مردوک و حمایت کاهنانِ مردوک از کورش ندانسته و ضمن اشاره به استقبال یهودیان از وی، از ارادۀ چندین سالۀ کورش در تسخیر بابل و ثروت مهمّ این شهر پرده برداشته (همان: ۱۲۴-۱۲۶) و می‌آورد: 
    
تسامح دینی او بدون شک عاقلانه‌ترین سیاستی بود که در چنان دنیایی به وی اجازه می‌داد تا بدون یک نظم و نسق اداریِ پیچیده بزرگترین امپراطوری دیرپای دنیای باستانی را چنان اداره کند که در آن کهنه و نو با هم آشتی داشته باشد، متمدّن و نیمه‌وحشی در کنار هم بیاسایند و جنگ و طغیان به حداقل امکان تقلیل بیابد... با این‌همه، حاصل این تسامح کورشی را که می‌بایست مسالمت بین اقوام و امت‌ها باشد، جنگ‌های پایان‌ناپذیر او بر باد می‌داد و به‌جای آن‌که آبادی و آزادی بهرۀ خلق کند، ویرانی و اسارت به آن‌ها هدیه می‌کرد (همان: ۱۳۱).            
    
ویل دورانت هم در کتاب «تاریخ تمدن» پس از تمجید از کورش و ذکر ویژگی‌های بسیارنیکوی او مانند مدیریت در فرمان‌روایی، احترام به ادیان مختلف و مهربانی با ملل مغلوب، کورش را فردی بلندپرواز معرّفی می‌کند که نقص بزرگ و لکّۀ باقی مانده از وی آن بود که گاهی بی‌حساب قساوت و بی‌رحمی داشته است (دورانت، ۱۳۹۰: ۱/ ۴۰۸-۴۰۹).  
     
کورش سرانجام در جنگ با سَکاها کشته شد و یا بنابر نظر کزنفون در پارس و به مرگ طبیعی درگذشت. چنان‌که دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی اذعان می‌کند که بیست سال پس از مرگ کورش که احیاناً جسد او را در جایی به امانت و یا به‌خاک سپرده بودند، جنازۀ او را به فرمان داریوش به تخت‌جمشید آوردند (باستانی پاریزی، ۱۳۴۶: ۱۹۰ الی۱۹۳).

منابع:                                                                                          
_ کورش، ۱۳۹۱، فرمان کورش بزرگ، ترجمه حسین بادامچی، تهران، نگاه معاصر.

_ پیرنیا، حسن، ۱۳۹۱، تاریخ ایران باستان، تهران، نگاه.

_ زرین‌کوب، عبدالحسین، ۱۳۷۷، تاریخ ایران قبل از اسلام، تهران، امیرکبیر.

_ دورانت، ویل، ۱۳۹۰، تاریخ تمدن، ترجمه احمد آرام و ع . پاشائی و امیرحسین آریان‌پور، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

_ باستانی پاریزی، محمدابراهیم، ۱۳۴۶، «کورش در روایات ایرانی»، بررسی‌های تاریخی، شماره ۱۱.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مواجهه با مرگ

یکی از آثار بِرایان مَگی (۱۹۳۰-۲۰۱۹) که در کنار کتاب‌های فلسفی او شهرت یافته رمان «مواجهه با مرگ» است. این رمان که نمی‌توان از خواندن آن لذت نبُرد و نثر روان و مباحث فلسفی مطرح شده در آن را نادیده گرفت، اثری معمولی و بیش از اندازه طولانی است. 
                                                         
داستان جوانی سی‌واندی ساله که در یکی از معتبرترین دانشگاه‌های جهان علوم سیاسی خواند، عاشق کتاب و فلسفه و موسیقی بود، شغلی داشت که بسیار از آن لذّت می‌برد، با زن مورد علاقه‌اش ازدواج نمود، خانواده و دوست بسیار عزیزی داشت که عاشق آنان بود و در رفاه مادّی و اجتماعی زندگی می‌کرد.
    
جان اسمیت، قهرمان انگلیسی و اشرافی داستان که به مانند نویسندۀ کتاب روزنامه‌نگار و فارغ‌التحصیل دانشگاه آکسفورد است، در یکی از سفرهای مأموریتی خود به لبنان متوجّه چند عدد غدّه در گردنش می‌شود و در ادامه می‌فهمد که به نوعی سرطان خونی مبتلا شده است؛ لذا می‌داند که به زودی خواهد مُرد و از این‌رو پیوسته به مرگ و چرایی مرگ می‌اندیشد. رفتنی که کنار آمدن با آن را سخت می‌شمرَد و در این مدّت با دوست صمیمی و دانشمند فیزیکدانش، کی‌یر، به بحث‌هایی فلسفی می‌پردازد. 
    
اسمیت معتقد است فلاسفه باآن‌که کتاب‌های یکسانی خوانده‌اند با یکدیگر اختلافات فراوانی دارند و این مؤیّد این مطلب است که عقل در استدلال‌های ما ضروری است ولی کافی نیست (مگی، ۱۳۹۷: ۵۲۹). و با این معلوماتی که داریم نمی‌توانیم از راز زندگی سر دربیاوریم. پس یا زندگی بی‌معناست یا پیچیده‌تر از آن است که ما خیال می‌کنیم. خب این‌ها هر دو نومید کننده است. غیرقابل تحمّل است (همان: ۵۱۵). و این بیانگر آن است که پاسخ نهایی وجود ندارد و کلّ موضوع فلسفه مثل انتظار کشیدن برای گودو است (همان: ۲۹۶).
                                                         
برایان مگی در این رمان علاوه بر موضوع مرگ، به اهمیّت عشق و سکس در زندگی پرداخته و اطلاعات جالبی در رابطه با علم پزشکی به خواننده می‌دهد. او با نقد طبیبان و تأکید بر این مطلب که بسیاری از بیماران به سبب اشتباهات پزشکان فوت کرده‌ و یا ناقص شده‌اند، می‌نویسد: 
    
علم پزشکی با امور مسلّم و قطعی سر و کار ندارد. با احتمالات، با ریسک، با قمار و با امّا و اگر سر و کار دارد (همان: ۵۳۳). 
    
او همچنین در قسمتی دیگر از این کتاب وظیفۀ فرزندان نسبت به پدر و مادر را مضحک شمرده و بر آن اعتقاد است که این پدران و مادران هستند که در مقابل فرزندانشان دینی به گردن دارند؛ چراکه کودکان در تولّد خود هیچ نقشی نداشته‌اند (همان: ۵۴۸).

این فیلسوف ندانم‌گرا و سیاستمدار هنردوست با تأکید بر عدمِ‌پاسخ داشتن امور متافیزیکی (همان: ۳۴۱) اذعان می‌کند: آدمی که دو کلمه فلسفه خوانده تمایلات آتئیستی پیدا می‌کند، ولی آدمی که فلسفه را با عمق بیشتری خوانده باشد تمایلات دینی پیدا می‌کند... نه، من مذهبی نشده‌ام. دین و بی‌دینی هردو به یک اندازه خطاست (همان: ۵۳۰). 
                                           
و مطلب پایانی این‌که مترجم فارسی این رمان می‌نویسد: در تمام مدّتی که این کتاب را ترجمه می‌کردم، به مرگ فکر می‌کردم. شبحِ مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال می‌کردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم می‌میرم. نمردم. ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمی‌کند...
و همان‌طور که مجتبی عبدالله‌نژاد گفت، مرگ او را رها نکرد و چند ماهی پس از ترجمۀ کتاب و دقیقاً در سال انتشار آن یعنی سال ۱۳۹۶ وفات نمود. 

منبع:                                                                                        
_ مگی، برایان، ۱۳۹۷، مواجهه با مرگ، ترجمه مجتبی عبدالله‌نژاد، تهران، فرهنگ نشر نو.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘چالش شیفتگان کتاب

📝میثم موسوی

بااین‌که برخی بی‌مهری ایرانیان نسبت به کتاب را نپذیرفته‌اند‌ و به جعل و تحریف آمار می‌پردازند، بسیاری نیز با صراحت اقرار می‌کنند که با کتاب و کتاب‌خوانی بیگانه‌اند. نویسنده، مترجم و اسطوره‌شناس نامدار ایرانی، دکتر جلال ستاری، در قسمتی از کتاب «در بی‌دولتی فرهنگ» اشارۀ مختصری به سرانۀ مطالعه در ایرانِ دوران پهلوی و جمهوری اسلامی کرده است و می‌نویسد:  
                                          
روزنامه اطلاعات در مورخ ۱۴ بهمن‌ماه ۱۳۵۳ گزارش کرد هر ایرانی در طول یک سال به‌طور متوسّط فقط ۲۰ تا ۳۰ ثانیه از وقت خود را به مطالعۀ کتاب می‌گذراند... چنان‌که بر اساس آمارهای موجود در سال ۱۳۷۲ سرانۀ مطالعۀ سالیانه در ایران، ۱۶ دقیقه برای هر نفر است. یعنی هر ایرانی در روز تنها ۳ ثانیه زمان برای مطالعه صرف می‌کند (ستاری، ۱۳۷۹: ۱۵۴-۱۵۶).
    
در طرف مقابل هم برخی از شاعران و نویسندگان آن‌چنان شیدا و دلباختۀ خواندن و نوشتن بوده‌اند که در ادامۀ زندگی گرفتار آشفتگی و تنشی غریب شده‌اند. بحران و انقلابی که شیفتگان کتاب و جستجوگران عرصۀ اندیشه را به چالش دعوت می‌کند.
    
مولانا در کتاب «فیه ما فیه» می‌نویسد:
     
مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود... آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من می‌آیند از بیم آن‌که ملول نشوند شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند واگرنه من از کجا، شعر از کجا! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را می‌شوراند برای اشتهای مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است، مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا می‌باید و چه کالا را خریدارند، آن خَرَد و آن فروشد، اگرچه دون‌تر متاع‌ها باشد (مولوی، ۱۳۸۵: ۸۹).
         
هِنری میلِر در پاره‌ای از رمان «نِکسوس» می‌آورد:
         
پیشاپیش می‌دانیم چیزی برای نوشتن نداریم. هر روز برای رنج و عذاب دوباره، التماس و تمنّا می‌کنیم. درست وقتی که این بَلا سَر خواننده‌هایمان نیز می‌آید، احساسمان اوج می‌گیرد... و تازه وقتی تمام این خلقت‌ها خوانده و هضم شد، مردم باز هم همدیگر را آزار خواهند داد. هیچ نویسنده‌ای حتی بزرگ‌ترینشان تا کنون نتوانسته است این واقعیت تلخ و سرد را بِگُوارد (میلر، ۱۳۸۲: ۳۷۰-۳۷۱).                                                                 
توماس مان نیز در کتاب «تونیو کِروگر» می‌نویسد:
         
ادبیات هیچ و نفرین است... و بسیاری از انسان‌ها که در جامعه جایگاهی ندارند و در زندگی خسران دیده‌اند، ادبیات را وطن خود قرار داده‌اند. و حال آن‌که کسانی که به تمجید از سخنان نویسندگان می‌پردازند، گلّه و اجتماعِ نخستین گرویدگان به مسیح می‌باشند (مان، ۱۳۹۱: ۱۰۵-۱۱۲). 
    
گاهی از آدم‌هایی که هیچ نمی‌شناسمشان، نامه‌هایی برایم می‌رسد، نامه‌های تعریف و تمجیدِ خوانندگانم، قدردانی‌های آدم‌هایی که کتاب سخت به دلشان نشسته... من این نامه‌ها را می‌خوانم، و اندوهی در وجودم می‌خزد، نوعی دلسوزی بر این ساده‌لوحی شوق‌آلودی که در این سطور بازتاب پیدا می‌کند. و به راستی سرخ می‌شوم وقتی فکر می‌کنم این انسان پاک‌دل چقدر سرخورده می‌شود اگر که اساساً یک نگاه به پسِ پردۀ ظاهر می‌انداخت، اگر معصومیتش اجازه‌اش می‌داد ببیند که هیچ آدم درستکار، سالم و متینی هرگز و از بنیاد دست به قلم نمی‌برد (همان: ۱۰۴).
                                                       
و در یادداشتی زیبا با عنوان «بهشت ممنوعه» می‌خوانیم:
         
من دختری [کتاب‌باز و کتاب‌خوار] را می‌شناسم که دلش می‌خواست با یک فلفل‌دلمه‌ای ازدواج کند، و همۀ این‌ها به خاطر کتاب‌هاست. این‌که این دوست من آدم تنهایی‌ست به خاطر کتاب‌هاست. این‌که آدم خوشحالی نیست به خاطر کتاب‌هاست و این‌که آدم عجیبی‌ست که فکر می‌کند می‌تواند با یک فلفل‌دلمه‌ای ازدواج کند هم به خاطر کتاب‌هاست.
                         
به نظرم کتاب‌ها سازنده و نابود کننده‌اند، خطرناک و ضروری‌اند، دشمن و دوست‌اند. به نظرم کتاب‌ها از آن چیزهایی هستند که زندگی آدم‌ها به قبل و بعد از آن‌ها تقسیم می‌شود. نمی‌شود کسی را به آن توصیه کرد و نمی‌شود کسی را از آن نهی کرد. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آن‌ها شاد ولی بی‌بووخاصیت است. این چالش، تناقض یا جنگی است که به نظرم همۀ آن‌هایی که کتاب‌هایی را توی زندگی‌شان راه داده‌اند با آن دست به یقه‌اند و همۀ این آدم‌ها لحظاتی داشته‌اند که در آن می‌توانستند همه‌چیز را بی‌خیال شوند ولی بی‌خیال نشده‌اند و می‌توانستند زندگی نوینی را بدون کتاب‌ها ادامه دهند ولی این کار را نکرده‌اند.  
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این یادداشت در ستایش کتاب‌ها نیست، در مذمت آن‌ها هم نیست. این، تاریخ‌نگاری یک رابطه است، چون یادم رفت بگویم که من همیشه دلم می‌خواست با یک کتاب ازدواج کنم. یادم می‌آید که کتاب‌ها نگاه قطعی را از من گرفتند و به‌جای آن شک را پیشکش کردند و ملال... و یادم دادند که هیچ‌چیزی لزوماً درست یا قطعی نیست، چون هرکسی دنیا را یک‌جور می‌بیند و یک‌جور زندگی می‌کند.
    
آیا هیچ‌وقت خواهم فهمید کتاب‌ها دوستان من بودند یا دشمنانم؟ هیچ‌وقت نخواهم فهمید. هیچ‌وقت از فکرشان رها نخواهم شد و هیچ‌وقت نخواهمشان بخشید. هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی توصیه نخواهم کرد و هیچ‌وقت آن‌ها را از کسی دور و از جایی گم‌وگور نخواهم کرد. هیچ‌وقت نخواهم فهمید یک جنگل سبزِ سرپا درست‌تر است یا یک جنگل قهوه‌ای کاهی... کتاب‌ها جرئت قضاوت را از تو می‌گیرند، ولی لذّت سرکشی را به تو می‌بخشند (جعفریان، ۱۳۹۰: ۴۲ الی۴۹).

منابع:

_ ستاری، جلال، ۱۳۷۹، در بی‌دولتی فرهنگ، تهران، نشر مرکز.

_ مولوی، جلال‌الدین محمد، ۱۳۸۵، فیه ما فیه، به تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر، تهران، نگاه.

_ میلر، هنری، ۱۳۸۲، نکسوس: تصلیب گُلگون، ترجمه سهیل سُمّی، تهران، ققنوس.

_ مان، توماس، ۱۳۹۱، تریستان و تونیو کروگر، ترجمه محمود حدادی، تهران، افق.

_ جعفریان، حبیبه، ۱۳۹۰، «بهشت ممنوعه»، داستان همشهری، تیرماه، شماره ۳.
https://t.iss.one/Minavash