📘نکاتی دربارهٔ سرگذشت هکلبری فین
📝مارک تواین
رمان «سرگذشت هکلبری فین» بهزعم مترجم آن، نجف دریابندری، شاهکار نهچندان بیعیب و نقصی است که همینگوی دربارۀ آن مینویسد:
تمام ادبیات امروزی آمریکا از این کتاب سرچشمه میگیرد. این بهترین کتاب ماست... اگر این رمان را میخوانید باید آنجا که جیم سیاه را پسرها میدزدند خواندن را قطع کنید. این پایان واقعی داستان است. باقی حقّهبازی است (تواین، ۱۳۸۰: ۱۱-۲۰).
مارک تواین بنابر گفتۀ نجف دریابندری قصد سوزاندن کتاب «سرگذشت هکلبری فین» را داشته است و «شاهزاده و گدا» و «خاطرات شخصی ژان دراک» را بر این رمان ترجیح میداده است. هرچند زمان نشان داد که این دو کتاب مورد علاقۀ تواین آثار مهمّی نیستند. و امروز پس از صد سال، هکلبری فین شاید تنها کتابی است که روشنفکران و خوانندگان عادی بر سر آن با هم توافق دارند (همان: ۱۰-۱۲).
منبع:
_ تواین، مارک، ۱۳۸۰، سرگذشت هکلبری فین، ترجمه نجف دریابندری، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
📝مارک تواین
رمان «سرگذشت هکلبری فین» بهزعم مترجم آن، نجف دریابندری، شاهکار نهچندان بیعیب و نقصی است که همینگوی دربارۀ آن مینویسد:
تمام ادبیات امروزی آمریکا از این کتاب سرچشمه میگیرد. این بهترین کتاب ماست... اگر این رمان را میخوانید باید آنجا که جیم سیاه را پسرها میدزدند خواندن را قطع کنید. این پایان واقعی داستان است. باقی حقّهبازی است (تواین، ۱۳۸۰: ۱۱-۲۰).
مارک تواین بنابر گفتۀ نجف دریابندری قصد سوزاندن کتاب «سرگذشت هکلبری فین» را داشته است و «شاهزاده و گدا» و «خاطرات شخصی ژان دراک» را بر این رمان ترجیح میداده است. هرچند زمان نشان داد که این دو کتاب مورد علاقۀ تواین آثار مهمّی نیستند. و امروز پس از صد سال، هکلبری فین شاید تنها کتابی است که روشنفکران و خوانندگان عادی بر سر آن با هم توافق دارند (همان: ۱۰-۱۲).
منبع:
_ تواین، مارک، ۱۳۸۰، سرگذشت هکلبری فین، ترجمه نجف دریابندری، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘خانه خوبرویان خفته
یکی از نویسندگان بزرگ ژاپن که جایزۀ ادبی نوبل را کسب کرده است، یاسوناری کاواباتا (۱۸۹۹-۱۹۷۲) است. نویسندۀ مشهوری که با خلق رمانی به شدّت سورئالیستی به نام «خانه خوبرویان خفته» تا آنجا پیش رفته که گویی گابریل گارسیا مارکز دربارۀ او گفته است: تنها رمانی که آرزو داشتم نویسندۀ آن باشم، رمان خانه خوبرویان خفته است.
کتاب خانه خوبرویان خفته که از رمانی با همین نام و دو داستان کوتاه به نام "پرندگان و حیوانات دیگر" و "دست" تشکیل شده است، روایت تنهایی و سرگردانی و عشقبازی انسان است. داستان دست، مکالمه و مغازلۀ مردی با یک دست زنانه است که آن را برای یک شب کرایه کرده است. پرندگان و حیوانات دیگر، همنشینی و معاشقۀ مرد دیگری با حیوانات است. و خانه خوبرویان خفته هم داستان خانهای با دخترکان زیباروست که به خوابی عمیق فرو رفتهاند و پیرمردانی فرتوت و از کار افتاده و فاقد نیروی مردانگی میتوانند به مدّت یک شب در آغوش آن دختران برهنه بخوابند و تنها از آنان حظّ بصری ببرند.
قهرمان داستان پیرمرد شصتوهفت سالهای است که با قدم نهادن در این خانۀ عجیب و خفتن در کنار دختران متعدّد، سالهای گذشتۀ خود و خاطرات دور و نزدیکش با زنان مختلف را به یاد میآورد:
زن برای او از مهمانانی صحبت کرده بود که به آنها اطمینان داشت. با توجه به گفتههای او به نظر میرسید هرکس به آن خانه وارد میشود، مورد اعتماد است. مردی که آن خانه پُررمز و راز را به اُگوچی معرّفی کرد، آنقدر پیر بود که حتا دیگر نمیشد او را مرد نامید. البته که خود اگوچی نیز به همان فرتوتی بود. به این ترتیب احتمالاً آن زن یا بانوی خانه طوری برنامهریزی کرده بود که فقط از مردانی در آن سن و سال پذیرایی شود (کاواباتا، ۱۳۹۳: ۷۲).
یوسوناری کاواباتا در این کتاب جذّاب مخاطب خود را با فرهنگ ژاپن و اموری مانند تجسّم شکوفههای گیلاس، پذیرایی با چای، استفاده از کیمونوهای سنّتی و خودکشیهای سامورایی آشنا میسازد. کاواباتا که در این کتاب چندین مرتبه از خودکشی صحبت کرده است، درنهایت در سنّ هفتادودو سالگی و تنها دو سال پس از هاراکیری دوستش، یوکیو میشیما، با گاز به زندگی خود پایان داد.
منبع:
_ کاواباتا، یاسوناری، ۱۳۹۳، خانه خوبرویان خفته، ترجمه رضا دادویی، تهران، آمه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از نویسندگان بزرگ ژاپن که جایزۀ ادبی نوبل را کسب کرده است، یاسوناری کاواباتا (۱۸۹۹-۱۹۷۲) است. نویسندۀ مشهوری که با خلق رمانی به شدّت سورئالیستی به نام «خانه خوبرویان خفته» تا آنجا پیش رفته که گویی گابریل گارسیا مارکز دربارۀ او گفته است: تنها رمانی که آرزو داشتم نویسندۀ آن باشم، رمان خانه خوبرویان خفته است.
کتاب خانه خوبرویان خفته که از رمانی با همین نام و دو داستان کوتاه به نام "پرندگان و حیوانات دیگر" و "دست" تشکیل شده است، روایت تنهایی و سرگردانی و عشقبازی انسان است. داستان دست، مکالمه و مغازلۀ مردی با یک دست زنانه است که آن را برای یک شب کرایه کرده است. پرندگان و حیوانات دیگر، همنشینی و معاشقۀ مرد دیگری با حیوانات است. و خانه خوبرویان خفته هم داستان خانهای با دخترکان زیباروست که به خوابی عمیق فرو رفتهاند و پیرمردانی فرتوت و از کار افتاده و فاقد نیروی مردانگی میتوانند به مدّت یک شب در آغوش آن دختران برهنه بخوابند و تنها از آنان حظّ بصری ببرند.
قهرمان داستان پیرمرد شصتوهفت سالهای است که با قدم نهادن در این خانۀ عجیب و خفتن در کنار دختران متعدّد، سالهای گذشتۀ خود و خاطرات دور و نزدیکش با زنان مختلف را به یاد میآورد:
زن برای او از مهمانانی صحبت کرده بود که به آنها اطمینان داشت. با توجه به گفتههای او به نظر میرسید هرکس به آن خانه وارد میشود، مورد اعتماد است. مردی که آن خانه پُررمز و راز را به اُگوچی معرّفی کرد، آنقدر پیر بود که حتا دیگر نمیشد او را مرد نامید. البته که خود اگوچی نیز به همان فرتوتی بود. به این ترتیب احتمالاً آن زن یا بانوی خانه طوری برنامهریزی کرده بود که فقط از مردانی در آن سن و سال پذیرایی شود (کاواباتا، ۱۳۹۳: ۷۲).
یوسوناری کاواباتا در این کتاب جذّاب مخاطب خود را با فرهنگ ژاپن و اموری مانند تجسّم شکوفههای گیلاس، پذیرایی با چای، استفاده از کیمونوهای سنّتی و خودکشیهای سامورایی آشنا میسازد. کاواباتا که در این کتاب چندین مرتبه از خودکشی صحبت کرده است، درنهایت در سنّ هفتادودو سالگی و تنها دو سال پس از هاراکیری دوستش، یوکیو میشیما، با گاز به زندگی خود پایان داد.
منبع:
_ کاواباتا، یاسوناری، ۱۳۹۳، خانه خوبرویان خفته، ترجمه رضا دادویی، تهران، آمه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘یادداشتهای روزانهٔ ویرجینیا وولف
کتاب «یادداشتهای روزانۀ ویرجینیا وولف» گزیدهای از ۲۶ جلد خاطرات ویرجینیا وولف است که در طول بیستوهفت سال نوشته شده است. گزیدهای مختصر که ده سال پس از مرگ ویرجینیا وولف توسط همسرش گردآوردی شده است (وولف، ۱۳۸۴: ۱۲۶).
خانم وولف در این یادداشتهای خود بارها اعتراف میکند که همهچیز بیهوده، بیارزش و مصیبتوار است (همان: ۵۵-۱۴۵). و تنها عامل انرژیزا و یگانه راه نجات او نوشتن است (همان: ۱۵۵). هرچند این نویسندۀ انگلیسی پس از چند مرتبه خودکشی نافرجامی که داشته است، سرانجام در ۵۹ سالگی و در اوج شهرت با جیبهای پُر از سنگ به رودخانه رفت و خود را در آن غرق کرد (همان: ۵-۶).
ویرجینیا وولف در پارهای از خاطرات خود ضمن کوچک شمردن برخی از اندیشههای میلتون در کتاب بهشت گمشده، اشعار او را نیرومند و آراسته میشمارد و بر آن تصوّر است که اشعار شکسپیر نیز در مقابل میلتون اندکی مشوّش و ناقص به نظر میآید (همان: ۲۵).
او بیشترِ داستان دُن کیشوت را یکنواخت و کسل کننده خوانده (همان: ۵۴) و در سطرهایی صریح و بیپرده در نقد شاهکار جیمز جویس مینویسد:
باید اولیس را بخوانم و نظر موافق یا مخالفم را بیان کنم... من آن را با دقت نخوانده و فقط یکبار خواندهام. و بسیار مبهم است؛ بنابراین تردیدی نیست که امتیازات آن را بیش از آنچه که انصاف اجازه میدهد، نادیده گرفتهام... گمان میکنم در آن نبوغ باشد؛ اما نبوغی از نوع پستتر.
کتاب پُرطول و تفصیل و گنگ است. زیادی شور است. ظاهرفریب و پُر از لاف و گزاف است. درست به بار نیامده، نه تنها از دیدگاه مشهود، بلکه از نظر ادبی... به نظرم کتابی فاقد سواد و آداب کافی میآید. به کتاب یک کارگر که خودش چیزهایی آموخته باشد... وقتی آدم میتواند گوشت پخته بخورد، چرا به خام قناعت کند؟ آنوقت تام، تامِ بزرگ [تی اس الیوت] اولیس را در حدّ جنگ و صلح میداند! مقایسۀ او با تولستوی کاملاً مسخره است (همان: ۸۱-۸۴).
ویرجینیا وولف در قسمتی دیگر از این یادداشتهای صریح و برهنه میآورد:
اگر هنوز [پدرم] زنده بود، امروز به ۹۶ سالگی میرسید... ولی خوشبختانه چنین نشد. زنده ماندن او زندگی مرا کاملاً به پایان میرساند. نویسندگی و کتاب ممنوع میشد (همان: ۱۵۰).
منبع:
_ وولف، ویرجینیا، ۱۳۸۴، یادداشتهای روزانۀ ویرجینیا وولف، ترجمه خجسته کیهان، تهران، قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «یادداشتهای روزانۀ ویرجینیا وولف» گزیدهای از ۲۶ جلد خاطرات ویرجینیا وولف است که در طول بیستوهفت سال نوشته شده است. گزیدهای مختصر که ده سال پس از مرگ ویرجینیا وولف توسط همسرش گردآوردی شده است (وولف، ۱۳۸۴: ۱۲۶).
خانم وولف در این یادداشتهای خود بارها اعتراف میکند که همهچیز بیهوده، بیارزش و مصیبتوار است (همان: ۵۵-۱۴۵). و تنها عامل انرژیزا و یگانه راه نجات او نوشتن است (همان: ۱۵۵). هرچند این نویسندۀ انگلیسی پس از چند مرتبه خودکشی نافرجامی که داشته است، سرانجام در ۵۹ سالگی و در اوج شهرت با جیبهای پُر از سنگ به رودخانه رفت و خود را در آن غرق کرد (همان: ۵-۶).
ویرجینیا وولف در پارهای از خاطرات خود ضمن کوچک شمردن برخی از اندیشههای میلتون در کتاب بهشت گمشده، اشعار او را نیرومند و آراسته میشمارد و بر آن تصوّر است که اشعار شکسپیر نیز در مقابل میلتون اندکی مشوّش و ناقص به نظر میآید (همان: ۲۵).
او بیشترِ داستان دُن کیشوت را یکنواخت و کسل کننده خوانده (همان: ۵۴) و در سطرهایی صریح و بیپرده در نقد شاهکار جیمز جویس مینویسد:
باید اولیس را بخوانم و نظر موافق یا مخالفم را بیان کنم... من آن را با دقت نخوانده و فقط یکبار خواندهام. و بسیار مبهم است؛ بنابراین تردیدی نیست که امتیازات آن را بیش از آنچه که انصاف اجازه میدهد، نادیده گرفتهام... گمان میکنم در آن نبوغ باشد؛ اما نبوغی از نوع پستتر.
کتاب پُرطول و تفصیل و گنگ است. زیادی شور است. ظاهرفریب و پُر از لاف و گزاف است. درست به بار نیامده، نه تنها از دیدگاه مشهود، بلکه از نظر ادبی... به نظرم کتابی فاقد سواد و آداب کافی میآید. به کتاب یک کارگر که خودش چیزهایی آموخته باشد... وقتی آدم میتواند گوشت پخته بخورد، چرا به خام قناعت کند؟ آنوقت تام، تامِ بزرگ [تی اس الیوت] اولیس را در حدّ جنگ و صلح میداند! مقایسۀ او با تولستوی کاملاً مسخره است (همان: ۸۱-۸۴).
ویرجینیا وولف در قسمتی دیگر از این یادداشتهای صریح و برهنه میآورد:
اگر هنوز [پدرم] زنده بود، امروز به ۹۶ سالگی میرسید... ولی خوشبختانه چنین نشد. زنده ماندن او زندگی مرا کاملاً به پایان میرساند. نویسندگی و کتاب ممنوع میشد (همان: ۱۵۰).
منبع:
_ وولف، ویرجینیا، ۱۳۸۴، یادداشتهای روزانۀ ویرجینیا وولف، ترجمه خجسته کیهان، تهران، قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نگاهی به فروغ فرخزاد
دکتر سیروس شمیسا معتقد است جایی که فروغ فرخزاد برخی از اشعار مجموعۀ «تولدی دیگر» را هم شعر نمیداند، چه جای بحث از «اسیر» و «دیوار» و چه و چه است! خوشبختانه فروغ در مورد شعر، ذهنی باز و بدون تعصّب داشت و دربارۀ اشعار خود انتقادهای تندی دارد و یکجا میگوید: حتی بعد از خواندن نیما هم شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام (شمیسا، ۱۳۷۶: ۸-۲۱).
سیروس شمیسا در ادامۀ کتاب «نگاهی به فروغ فرخزاد» متذکّر میشود که هرچند شعرهای نخستین «تولدی دیگر» ضعیف است، اما در مجموع حاوی شعرهای ماندنی و زیبایی است و فرخزاد با این مجموعه بود که به صف شاعران بزرگ امروزی پیوست (همان: ۱۵۰). فروغ شاعری عاطفی با زبانی بسیارصمیمی و مضامینی غنایی و مؤثر است. او بیشک در عالم هنر و ادب نابغه بود (همان: ۱۶-۲۲۵).
و اما بهترین، مؤثّرترین و مهمترین شعر فروغ فرخزاد از برخی جهات، منظومهای ۲۵۵ سطری با عنوان «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است. شعری بسیارصمیمانه و مسألهدار که با توصیف ناامیدی یک زن آغاز میشود و زن با زبانی ادبی و لحنی مؤثّر و بسیارعاطفی ماجرای شکست خود در زندگی و مخصوصاً چگونگی جدا شدنش از مردی که دوست داشته است، روایت میکند و در حول و حوش آن، جسته و گریخته به مطالب دیگر هم اشاره مینماید (همان: ۲۳-۲۵).
منبع:
_ شمیسا، سیروس، ۱۳۷۶، نگاهی به فروغ فرخزاد، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر سیروس شمیسا معتقد است جایی که فروغ فرخزاد برخی از اشعار مجموعۀ «تولدی دیگر» را هم شعر نمیداند، چه جای بحث از «اسیر» و «دیوار» و چه و چه است! خوشبختانه فروغ در مورد شعر، ذهنی باز و بدون تعصّب داشت و دربارۀ اشعار خود انتقادهای تندی دارد و یکجا میگوید: حتی بعد از خواندن نیما هم شعرهای بد خیلی زیاد گفتهام (شمیسا، ۱۳۷۶: ۸-۲۱).
سیروس شمیسا در ادامۀ کتاب «نگاهی به فروغ فرخزاد» متذکّر میشود که هرچند شعرهای نخستین «تولدی دیگر» ضعیف است، اما در مجموع حاوی شعرهای ماندنی و زیبایی است و فرخزاد با این مجموعه بود که به صف شاعران بزرگ امروزی پیوست (همان: ۱۵۰). فروغ شاعری عاطفی با زبانی بسیارصمیمی و مضامینی غنایی و مؤثر است. او بیشک در عالم هنر و ادب نابغه بود (همان: ۱۶-۲۲۵).
و اما بهترین، مؤثّرترین و مهمترین شعر فروغ فرخزاد از برخی جهات، منظومهای ۲۵۵ سطری با عنوان «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است. شعری بسیارصمیمانه و مسألهدار که با توصیف ناامیدی یک زن آغاز میشود و زن با زبانی ادبی و لحنی مؤثّر و بسیارعاطفی ماجرای شکست خود در زندگی و مخصوصاً چگونگی جدا شدنش از مردی که دوست داشته است، روایت میکند و در حول و حوش آن، جسته و گریخته به مطالب دیگر هم اشاره مینماید (همان: ۲۳-۲۵).
منبع:
_ شمیسا، سیروس، ۱۳۷۶، نگاهی به فروغ فرخزاد، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ادبیات مرده است
کتاب «ادبیات مرده است» شامل چهار مقاله و دو داستان است که توسط هِنری میلر (۱۸۹۱-۱۹۸۰) نگاشته شده است. کتابی که در آن تا حدودی با زندگینامه و اندیشههای این نویسندۀ خانهبهدوش و همواره در سفر آشنا میشویم.
هنری میلر در این کتاب ذیل مقالۀ "زندگی من" به تولّدش در نیویورک و اصالت آلمانیاش اشاره کرده (میلر، ۱۳۷۹: ۱۳) و از اشتغال خود به کارهای متعدّدی ازجمله کمکگارسونی، ظرفشویی، گورکنی، باربری، صندوقداری، کتابداری، آمارگیری، پاکبانی، رانندگی اتوبوس، دفترداری، کنترلچی سینما، روزنامهفروشی، مکانیکی، فروشندگی و مربی ژیمناستیک سخن گفته است (همان: ۱۵).
چنانکه اذعان نموده است که سالهای مدیدی با فقر و تهیدستی دستوپنجه نرم کرده (همان: ۱۷)، از طبیعت و آثار کلاسیک بیزار بوده (همان: ۱۸)، دانشگاه را رها کرده و برنامههای آموزش عالی را احمقانه خوانده است (همان: ۱۴) و از آینده واهمه نداشته و در زمان حال زندگی میکند (همان: ۱۸).
کتابهای هنری میلر چنان نوشته شده که گویی داستان زندگی خود اوست. میلر که از زادگاهش آمریکا متنفّر و بیزار است در پارهای از مقالۀ "من و آمریکا" مینویسد:
ما ملّتی صلحطلب نیستیم؛ ما مردمی ترسو، از خودراضی، تهوعآور و قلابی هستیم (همان: ۲۹). ما عادت کردهایم که خود را ملّتی آزاد، دموکراتیک، آزادیپرست و عاری از تعصّب و تنفّر بدانیم... اما در واقع ما ملّتی عامی هستیم و احساساتمان توسّط عدّهای عوامفریب به آسانی تحریک میشود. چنین جامعهای را جامعۀ انسانهای آزاد خواندن کفرآمیز است (همان: ۳۲-۳۳).
میلر در یکی دیگر از مقالههای این کتاب میآورد:
چگونه است که میتوانیم برای نابودی خانه و کاشانۀ مردم در آن سوی دنیا هزاران هزار هواپیما بسازیم... چطور شد که توانستیم مشغول کشت و کشتار مردم دنیا شویم (همان: ۵۳). همه در فکر اصلاح دنیا هستند، اما هیچکس مایل نیست به همسایهاش کمک کند. همه میخواهند از تو یک مرد معنوی بسازند، بدون اینکه نیازهای بیولوژیکی تو را دریابند. همۀ این حرفها مزخرف است (همان: ۸۸).
اروتیک بودن بسیاری از آثار میلر و بیپروایی او در ترسیم روابط جنسی، و همچنین مخالفت با سنّتها و ارزشهای اخلاقی جامعه سبب جنجال بسیاری گردید تا جایی که مُهر پورنوگراف بر نوشتههای او زده شد. هرچند او با صراحت اعتراف نمود: با پورنوگرافی مخالفم، اما طرفدار بیپروایی و عصیانگری در نوشتن هستم. بیشتر از هرچیز طرفدار تخیّل، رؤیاپردازی و آزادی میباشم (همان: ۱۹).
و اما در حال حاضر امکان ترجمۀ فارسی برخی از کتابهای هنری میلر مانند «سکسوس» وجود ندارد. بسیاری از آثار او ازجمله «نکسوس» هم که به فارسی ترجمه شده، همراه با سانسور است. چنانکه شاهکار وی به نام «مدار رأسالسرطان» نیز توسّط سهیل سُمّی مُثله شده است!
منبع:
_ میلر، هِنری، ۱۳۷۹، ادبیات مرده است، ترجمه داوود قَلاجُوری، تهران، آتیه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «ادبیات مرده است» شامل چهار مقاله و دو داستان است که توسط هِنری میلر (۱۸۹۱-۱۹۸۰) نگاشته شده است. کتابی که در آن تا حدودی با زندگینامه و اندیشههای این نویسندۀ خانهبهدوش و همواره در سفر آشنا میشویم.
هنری میلر در این کتاب ذیل مقالۀ "زندگی من" به تولّدش در نیویورک و اصالت آلمانیاش اشاره کرده (میلر، ۱۳۷۹: ۱۳) و از اشتغال خود به کارهای متعدّدی ازجمله کمکگارسونی، ظرفشویی، گورکنی، باربری، صندوقداری، کتابداری، آمارگیری، پاکبانی، رانندگی اتوبوس، دفترداری، کنترلچی سینما، روزنامهفروشی، مکانیکی، فروشندگی و مربی ژیمناستیک سخن گفته است (همان: ۱۵).
چنانکه اذعان نموده است که سالهای مدیدی با فقر و تهیدستی دستوپنجه نرم کرده (همان: ۱۷)، از طبیعت و آثار کلاسیک بیزار بوده (همان: ۱۸)، دانشگاه را رها کرده و برنامههای آموزش عالی را احمقانه خوانده است (همان: ۱۴) و از آینده واهمه نداشته و در زمان حال زندگی میکند (همان: ۱۸).
کتابهای هنری میلر چنان نوشته شده که گویی داستان زندگی خود اوست. میلر که از زادگاهش آمریکا متنفّر و بیزار است در پارهای از مقالۀ "من و آمریکا" مینویسد:
ما ملّتی صلحطلب نیستیم؛ ما مردمی ترسو، از خودراضی، تهوعآور و قلابی هستیم (همان: ۲۹). ما عادت کردهایم که خود را ملّتی آزاد، دموکراتیک، آزادیپرست و عاری از تعصّب و تنفّر بدانیم... اما در واقع ما ملّتی عامی هستیم و احساساتمان توسّط عدّهای عوامفریب به آسانی تحریک میشود. چنین جامعهای را جامعۀ انسانهای آزاد خواندن کفرآمیز است (همان: ۳۲-۳۳).
میلر در یکی دیگر از مقالههای این کتاب میآورد:
چگونه است که میتوانیم برای نابودی خانه و کاشانۀ مردم در آن سوی دنیا هزاران هزار هواپیما بسازیم... چطور شد که توانستیم مشغول کشت و کشتار مردم دنیا شویم (همان: ۵۳). همه در فکر اصلاح دنیا هستند، اما هیچکس مایل نیست به همسایهاش کمک کند. همه میخواهند از تو یک مرد معنوی بسازند، بدون اینکه نیازهای بیولوژیکی تو را دریابند. همۀ این حرفها مزخرف است (همان: ۸۸).
اروتیک بودن بسیاری از آثار میلر و بیپروایی او در ترسیم روابط جنسی، و همچنین مخالفت با سنّتها و ارزشهای اخلاقی جامعه سبب جنجال بسیاری گردید تا جایی که مُهر پورنوگراف بر نوشتههای او زده شد. هرچند او با صراحت اعتراف نمود: با پورنوگرافی مخالفم، اما طرفدار بیپروایی و عصیانگری در نوشتن هستم. بیشتر از هرچیز طرفدار تخیّل، رؤیاپردازی و آزادی میباشم (همان: ۱۹).
و اما در حال حاضر امکان ترجمۀ فارسی برخی از کتابهای هنری میلر مانند «سکسوس» وجود ندارد. بسیاری از آثار او ازجمله «نکسوس» هم که به فارسی ترجمه شده، همراه با سانسور است. چنانکه شاهکار وی به نام «مدار رأسالسرطان» نیز توسّط سهیل سُمّی مُثله شده است!
منبع:
_ میلر، هِنری، ۱۳۷۹، ادبیات مرده است، ترجمه داوود قَلاجُوری، تهران، آتیه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سلین و صراحت کلام
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) نویسندۀ صریح و بدبینی است که نگرش تندی نسبت به سرشت انسانها دارد. سلین ضمن ابراز آشنایی کامل به ظرایف زبان مادری و استفادۀ بسیار از سه نقطه...، در مخالفت شدید با لفاظی اذعان میکند که همۀ ادوات زبان را در پوشکهای بچگیاش تخلیه کرده است (سلین، ۱۳۸۶: ۱۰-۱۳).
زبان لویی فردینان سلین را بیادبانه و کتابهایش را بیرحم و خشن معرّفی کردهاند و او در پاسخ به این انتقادها میگوید: چه کنم، این دنیا ذاتش را عوض کند، من هم سبکم را عوض میکنم (سلین، ۱۳۸۴: ۲).
سلین هیچگاه صراحت کلام خود را تغییر نداد؛ هجویهای با عنوان «من مقصّرم» بر علیه کمونیستها نوشت و گویی در برههای از زمان نیز با انتشار نوشتارهایی ضدّ یهودی به موافقت با نیروهای اشغالگر آلمانی پرداخت که این کار او سبب انزوایش شد و تبعید و چهارده ماه زندانی در دانمارک را برای او به همراه داشت.
سلین در ادامۀ مسیر هم دست از هجو و دشنام برنداشت و در یکی از آثار خود با نام «قصر به قصر» ضمن فحّاشی به سارتر، و دزد و مربّایِ گُه خواندن او و همچنین بد و بیراه گفتن به آکادمی سوئد مینویسد:
اگر یک جایزۀ نوبل بهام میدادند چه میشد؟ خیلی در زمینۀ پولِ گاز و قبض و هویج کمکم میکرد! اما این کونیهای شمالی به من نمیدهندش! نه خودشان نه شاهشان! به همۀ ابنهایها چرا! به همۀ وازلین مالیدههای کرۀ ارض البته (سلین، ۱۳۸۹: ۵۴-۵۵-۷۸)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۴، مرگ قسطی، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۹، قصر به قصر، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) نویسندۀ صریح و بدبینی است که نگرش تندی نسبت به سرشت انسانها دارد. سلین ضمن ابراز آشنایی کامل به ظرایف زبان مادری و استفادۀ بسیار از سه نقطه...، در مخالفت شدید با لفاظی اذعان میکند که همۀ ادوات زبان را در پوشکهای بچگیاش تخلیه کرده است (سلین، ۱۳۸۶: ۱۰-۱۳).
زبان لویی فردینان سلین را بیادبانه و کتابهایش را بیرحم و خشن معرّفی کردهاند و او در پاسخ به این انتقادها میگوید: چه کنم، این دنیا ذاتش را عوض کند، من هم سبکم را عوض میکنم (سلین، ۱۳۸۴: ۲).
سلین هیچگاه صراحت کلام خود را تغییر نداد؛ هجویهای با عنوان «من مقصّرم» بر علیه کمونیستها نوشت و گویی در برههای از زمان نیز با انتشار نوشتارهایی ضدّ یهودی به موافقت با نیروهای اشغالگر آلمانی پرداخت که این کار او سبب انزوایش شد و تبعید و چهارده ماه زندانی در دانمارک را برای او به همراه داشت.
سلین در ادامۀ مسیر هم دست از هجو و دشنام برنداشت و در یکی از آثار خود با نام «قصر به قصر» ضمن فحّاشی به سارتر، و دزد و مربّایِ گُه خواندن او و همچنین بد و بیراه گفتن به آکادمی سوئد مینویسد:
اگر یک جایزۀ نوبل بهام میدادند چه میشد؟ خیلی در زمینۀ پولِ گاز و قبض و هویج کمکم میکرد! اما این کونیهای شمالی به من نمیدهندش! نه خودشان نه شاهشان! به همۀ ابنهایها چرا! به همۀ وازلین مالیدههای کرۀ ارض البته (سلین، ۱۳۸۹: ۵۴-۵۵-۷۸)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۴، مرگ قسطی، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۹، قصر به قصر، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نکسوس
آثار هِنری میلر به نوعی زندگینامۀ خودنوشت اوست، و رمان «نِکسوس» هم که حلقۀ پایانی رمانهای سه گانۀ او در کنار «پلکسوس» و «سکسوس» است، از این روند به دور نیست. نکسوس، ماجرای نویسندهای آمریکایی با نام میلر است که در برههای از زمان با فقر دستوپنجه نرم میکند، به مذمّت آمریکا و ستایش از اروپا و خصوصاً پاریس میپردازد و در کنار همسر و دوستدخترِ همسرش درحال زندگی است.
یکی دیگر از شخصیّتهای این رمان، استیمر، دوستِ میلر است. وکیلی که بر امور ذهنی تأکید داشته و همهچیز را تصوّر میپندارد. لذا معتقد است که انسانها تنها در رؤیاهایشان زنده هستند و شاید به جز ذهن چیز دیگری وجود نداشته باشد (میلر، ۱۳۸۲: ۴۱).
استیمر که گویی در حالتی خلسهآمیز سخن میگوید، داستایفسکی را چکیدۀ عصر مدرن معرّفی میکند که با تصوّر انسانخداییِ خود، آدمی را به پوچی زندگی و پایان مسیر میرساند (همان: ۴۰ الی۴۶). او معتقد است که اگر درست نگاه کنی، میبینی زندگی یه نمایش کمدیه، یه کمدی بزرگ. مردی رو تصوّر کن که عمرش رو با دفاع کردن یا محکوم کردن دیگرون به باد میده! قانون، کُلش دیونهبازیه. قانون هیچکس رو از اون چیزی که هست بهتر نکرده. نه، یه بازی احمقانه است که تنها چیز با شکوهش، همون اسم دهن پُرکُنشه (همان: ۳۴).
استیمر در ادامه در جملاتی متفکرانه دربارۀ علّت مشکلات هستی میگوید:
بارها و بارها از خودم پرسیدم چطور شد بشر خودش یا همنوعش رو به شکل جنایتکار دید. چی باعث شد احساس گناه کنه و کاری کنه که حتی حیوونا هم احساس گناه کنن؟ به عبارت دیگه، چطور تونست ریشۀ زندگی رو مسموم کنه؟ شاید بهتر باشه برای اینکه خودمون رو راحت کنیم، همۀ تقصیرا رو بندازیم گردن کشیشا، اما من باورم نمیشه اونا روی ما چنین نفوذی داشته باشن. اگر ما قربانی شدیم، خوب اونا هم شدن. اما ما قربانی چه هستیم؟ به گمونم همون چیزیه که باید کشفش کنیم (همان: ۴۴).
این دوستِ میلر معتقد است که در دنیا به جز آرامش، چیزی ارزش مبارزه ندارد (همان: ۴۵). او چندماه بعد بر اثر خونریزی مغزی فوت شد و میلر از این واقعه تعجّب نکرد. چراکه مسلّماً ذهنش نتوانسته بود نتایجی را که به آن تحمیل کرده بود تاب بیاورد. آنقدر استمناء فکری کرد تا مُرد (همان: ۴۷).
ترجمهی فارسی رمان نکسوس باآنکه دچار سانسور شده است، اما قسمتهایی از این کتاب چنان مسحور کننده است که گویی اگر این ترجمۀ ناقص تنها به خاطر این قسمتها خوانده شود، کاری مفید و ارزشمند بهشمار میآید.
مینویسیم، اما پیشاپیش میدانیم چیزی برای نوشتن نداریم. هر روز برای رنج و عذاب دوباره، التماس و تمنّا میکنیم. هر چقدر پوستمان بیشتر کنده شود، احساس بهتری پیدا میکنیم. و درست وقتی که این بَلا سَر خوانندههایمان نیز میآید، احساسمان اوج میگیرد... یک نویسنده به پاس تلاشهایش جایزه میبَرد یا در دانشگاه جایی برای خود دست و پا میکند، و دیگری یک استخوان کرمخورده باقی میماند. اسم بعضیهایشان را روی خیابانها و بلوارها میگذارند، و عدّهای دیگر کارشان به چوبۀ دار و گداخانه میافتد. و تازه وقتی تمام این خلقتها خوانده و هضم شد، مردم باز هم همدیگر را آزار خواهند داد. هیچ نویسندهای حتی بزرگترینشان تا کنون نتوانسته است این واقعیت تلخ و سرد را بِگُوارد. اما به هرحال زندگیِ عالیای است، منظورم زندگی ادبی است (همان: ۳۷۰-۳۷۱).
منبع:
_ میلر، هِنری، ۱۳۸۲، نکسوس: تصلیب گُلگون، ترجمه سهیل سُمّی، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آثار هِنری میلر به نوعی زندگینامۀ خودنوشت اوست، و رمان «نِکسوس» هم که حلقۀ پایانی رمانهای سه گانۀ او در کنار «پلکسوس» و «سکسوس» است، از این روند به دور نیست. نکسوس، ماجرای نویسندهای آمریکایی با نام میلر است که در برههای از زمان با فقر دستوپنجه نرم میکند، به مذمّت آمریکا و ستایش از اروپا و خصوصاً پاریس میپردازد و در کنار همسر و دوستدخترِ همسرش درحال زندگی است.
یکی دیگر از شخصیّتهای این رمان، استیمر، دوستِ میلر است. وکیلی که بر امور ذهنی تأکید داشته و همهچیز را تصوّر میپندارد. لذا معتقد است که انسانها تنها در رؤیاهایشان زنده هستند و شاید به جز ذهن چیز دیگری وجود نداشته باشد (میلر، ۱۳۸۲: ۴۱).
استیمر که گویی در حالتی خلسهآمیز سخن میگوید، داستایفسکی را چکیدۀ عصر مدرن معرّفی میکند که با تصوّر انسانخداییِ خود، آدمی را به پوچی زندگی و پایان مسیر میرساند (همان: ۴۰ الی۴۶). او معتقد است که اگر درست نگاه کنی، میبینی زندگی یه نمایش کمدیه، یه کمدی بزرگ. مردی رو تصوّر کن که عمرش رو با دفاع کردن یا محکوم کردن دیگرون به باد میده! قانون، کُلش دیونهبازیه. قانون هیچکس رو از اون چیزی که هست بهتر نکرده. نه، یه بازی احمقانه است که تنها چیز با شکوهش، همون اسم دهن پُرکُنشه (همان: ۳۴).
استیمر در ادامه در جملاتی متفکرانه دربارۀ علّت مشکلات هستی میگوید:
بارها و بارها از خودم پرسیدم چطور شد بشر خودش یا همنوعش رو به شکل جنایتکار دید. چی باعث شد احساس گناه کنه و کاری کنه که حتی حیوونا هم احساس گناه کنن؟ به عبارت دیگه، چطور تونست ریشۀ زندگی رو مسموم کنه؟ شاید بهتر باشه برای اینکه خودمون رو راحت کنیم، همۀ تقصیرا رو بندازیم گردن کشیشا، اما من باورم نمیشه اونا روی ما چنین نفوذی داشته باشن. اگر ما قربانی شدیم، خوب اونا هم شدن. اما ما قربانی چه هستیم؟ به گمونم همون چیزیه که باید کشفش کنیم (همان: ۴۴).
این دوستِ میلر معتقد است که در دنیا به جز آرامش، چیزی ارزش مبارزه ندارد (همان: ۴۵). او چندماه بعد بر اثر خونریزی مغزی فوت شد و میلر از این واقعه تعجّب نکرد. چراکه مسلّماً ذهنش نتوانسته بود نتایجی را که به آن تحمیل کرده بود تاب بیاورد. آنقدر استمناء فکری کرد تا مُرد (همان: ۴۷).
ترجمهی فارسی رمان نکسوس باآنکه دچار سانسور شده است، اما قسمتهایی از این کتاب چنان مسحور کننده است که گویی اگر این ترجمۀ ناقص تنها به خاطر این قسمتها خوانده شود، کاری مفید و ارزشمند بهشمار میآید.
مینویسیم، اما پیشاپیش میدانیم چیزی برای نوشتن نداریم. هر روز برای رنج و عذاب دوباره، التماس و تمنّا میکنیم. هر چقدر پوستمان بیشتر کنده شود، احساس بهتری پیدا میکنیم. و درست وقتی که این بَلا سَر خوانندههایمان نیز میآید، احساسمان اوج میگیرد... یک نویسنده به پاس تلاشهایش جایزه میبَرد یا در دانشگاه جایی برای خود دست و پا میکند، و دیگری یک استخوان کرمخورده باقی میماند. اسم بعضیهایشان را روی خیابانها و بلوارها میگذارند، و عدّهای دیگر کارشان به چوبۀ دار و گداخانه میافتد. و تازه وقتی تمام این خلقتها خوانده و هضم شد، مردم باز هم همدیگر را آزار خواهند داد. هیچ نویسندهای حتی بزرگترینشان تا کنون نتوانسته است این واقعیت تلخ و سرد را بِگُوارد. اما به هرحال زندگیِ عالیای است، منظورم زندگی ادبی است (همان: ۳۷۰-۳۷۱).
منبع:
_ میلر، هِنری، ۱۳۸۲، نکسوس: تصلیب گُلگون، ترجمه سهیل سُمّی، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘کاهن معبد جینجا
📝وحید یامینپور
اگر طبق فتوای مراجع، ژاپنیها را بهخاطر اینکه به هیچکدام از ادیان ابراهیمی معتقد نیستند نجس بدانی، باید حکم کنی که تمام غذاهایی که با دست آنها درست شده هم نجس است... البته مقادیری فتوا برای در رفتن از مخمصه هم پیدا کرده بودم... در واقع مرجع محترم فرمودهاند: «لازم نیست تجسس کنید؛ شاید با دستکش آماده شده.» واقعاً فتوای کارگشایی بود (یامینپور، ۱۳۹۹: ۵۲).
وحید یامینپور در مردادماه سال ۱۳۹۵ به همراه گروهی ازجمله حبیب احمدزاده، همایون اسعدیان، مازیار میری، پرویز پرستویی و چند جانبازِ جنگ به دعوت موزۀ صلح هیروشیما، که هر سال در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی مراسمی برگزار میکند، به کشور ژاپن و شهرهای هیروشیما و توکیو مسافرت میکند. یامینپور در کتاب «کاهن معبد جینجا»، که داستان سفر او به ژاپن است، ضمن ترسیم کار فراوان، نظم دقیق، خانههای بسیارکوچک و صنعت خدمات جنسی در ژاپن، به انتقاد از دوستی ژاپنیها با آمریکاییها و فراموش کردن قتلعام هیروشیما پرداخته است. حالآنکه جنایات شوروی در ایران و تعظیم و سرسپردگی حکومت کنونی ایران در مقابل روسیه را فراموش کرده است!
این نویسندۀ انقلابی و مجری خوزستانی با همۀ شعارها، طامات و سیاستی که در کتاب او حاکم است، به خلق اثری روان و خوشخوان پرداخته که ظاهراً در همان سال انتشار به چاپ بیستوچهارم رسیده است! یامینپور ماهی و خوردن آن را مزخرف میداند (همان: ۴۴)، در کروی بودن زمین تردید کرده و بهزعم او زمین صاف و مسطح است (همان: ۱۰-۵۳). چنانکه قلیان نکشیدن را خسران و فقدان بزرگی شمرده و در ادامه اذعان کرده است:
به خوانندگان بهداشتی این کتاب که از عنایت نویسنده به قلیان برآشفتهاند عرض میکنم به گمان این حقیر قلیان عارفانههایی دارد که باید در متن ادبیات و تاریخ تصوف و عشق و مهجوری آن را یافت. فـقط به همین فقره فکر کنید که در همین ایران خودمان اگر بنا بود چیزی را جایگزین همین کلابهای خاکبرسری کنیم تا مردِ خستۀ ایرانی بیاساید و انبساطِ خاطری بهدست آورد، آنوقت بدون زن و الکل و رقص و مستی، چهچیز قابل ارائهای غیر از قلیان وجود داشت که به او عرضه شود (همان: ۱۹۵)؟
منبع:
_ یامینپور، وحید، ۱۳۹۹، کاهن معبد جینجا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝وحید یامینپور
اگر طبق فتوای مراجع، ژاپنیها را بهخاطر اینکه به هیچکدام از ادیان ابراهیمی معتقد نیستند نجس بدانی، باید حکم کنی که تمام غذاهایی که با دست آنها درست شده هم نجس است... البته مقادیری فتوا برای در رفتن از مخمصه هم پیدا کرده بودم... در واقع مرجع محترم فرمودهاند: «لازم نیست تجسس کنید؛ شاید با دستکش آماده شده.» واقعاً فتوای کارگشایی بود (یامینپور، ۱۳۹۹: ۵۲).
وحید یامینپور در مردادماه سال ۱۳۹۵ به همراه گروهی ازجمله حبیب احمدزاده، همایون اسعدیان، مازیار میری، پرویز پرستویی و چند جانبازِ جنگ به دعوت موزۀ صلح هیروشیما، که هر سال در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی مراسمی برگزار میکند، به کشور ژاپن و شهرهای هیروشیما و توکیو مسافرت میکند. یامینپور در کتاب «کاهن معبد جینجا»، که داستان سفر او به ژاپن است، ضمن ترسیم کار فراوان، نظم دقیق، خانههای بسیارکوچک و صنعت خدمات جنسی در ژاپن، به انتقاد از دوستی ژاپنیها با آمریکاییها و فراموش کردن قتلعام هیروشیما پرداخته است. حالآنکه جنایات شوروی در ایران و تعظیم و سرسپردگی حکومت کنونی ایران در مقابل روسیه را فراموش کرده است!
این نویسندۀ انقلابی و مجری خوزستانی با همۀ شعارها، طامات و سیاستی که در کتاب او حاکم است، به خلق اثری روان و خوشخوان پرداخته که ظاهراً در همان سال انتشار به چاپ بیستوچهارم رسیده است! یامینپور ماهی و خوردن آن را مزخرف میداند (همان: ۴۴)، در کروی بودن زمین تردید کرده و بهزعم او زمین صاف و مسطح است (همان: ۱۰-۵۳). چنانکه قلیان نکشیدن را خسران و فقدان بزرگی شمرده و در ادامه اذعان کرده است:
به خوانندگان بهداشتی این کتاب که از عنایت نویسنده به قلیان برآشفتهاند عرض میکنم به گمان این حقیر قلیان عارفانههایی دارد که باید در متن ادبیات و تاریخ تصوف و عشق و مهجوری آن را یافت. فـقط به همین فقره فکر کنید که در همین ایران خودمان اگر بنا بود چیزی را جایگزین همین کلابهای خاکبرسری کنیم تا مردِ خستۀ ایرانی بیاساید و انبساطِ خاطری بهدست آورد، آنوقت بدون زن و الکل و رقص و مستی، چهچیز قابل ارائهای غیر از قلیان وجود داشت که به او عرضه شود (همان: ۱۹۵)؟
منبع:
_ یامینپور، وحید، ۱۳۹۹، کاهن معبد جینجا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘داستان باغ وحش
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامههایی مانند «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد»، «آلیس ظریف»، «داستان باغ وحش» و «بُز یا سیلویا کیه؟» شناخته میشود.
«داستان باغ وحش» بهعنوان نخستین نمایشنامۀ مهمّ ادوارد آلبی که شامل پنج اصل اساسیِ بیرحمی، خشونت، مبارزه جنسی، همجنسگرایی و نازایی است، روایتکنندۀ دنیایی است که در آن تحقّق عدالت و رسیدن همۀ انسانها به خواستهها و آرزوهایشان غیرممکن است. این کتاب روایتگر خستگی و بیزاری از زندگی و نقد جامعۀ آمریکا و به سخره گرفتن اندیشههای حاکم بر آن است.
داستان در پارکی در نیویورک و در یک پرده اتفاق میافتد. شخصیّتهای اصلی آن، دو نفر به نامهای پیتر و جری هستند. جری، قهرمان داستان که مردی منزوی و مطرود است، به جوانی با نام پیتر برخورد میکند که روی نیمکتی نشسته و مشغول مطالعه است.
برخلاف پیتر که انسانی آراسته و دارای شغل و همسر و فرزند میباشد، جری مجرّد و فقیر است و نیاز شدیدی به ارتباط برقرار کردن با دیگران دارد. هرچند در ادامه تنها راه نجات را مرگ میبیند و با برنامهای از پیش تعیین شده پیتر را برای تصاحب نیمکت پارک به مبارزه میخواند و با چاقویی که در اختیار او میگذارد، به استقبال خودکشی و وداع با این دنیای پست که آن را به باغ وحش تشبیه کرده است میرود.
آلبی که ترجمۀ فارسی آثارش معمولاً با سانسور همراه است، ضمن ریشخند کردن مخالفان همجنسگرایی (آلبی، ۱۳۵۸: ۳۰) متذکّر میشود که انسان به درجهای رسیده است که در این باغ وحش از حیوانات نیز سوءاستفادۀ جنسی میکند (همان: ۱۸).
منبع:
_ آلبی، ادوارد، ۱۳۵۸، داستان باغ وحش، ترجمه حسین پرورش، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نویسندگان مشهور آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامههایی مانند «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد»، «آلیس ظریف»، «داستان باغ وحش» و «بُز یا سیلویا کیه؟» شناخته میشود.
«داستان باغ وحش» بهعنوان نخستین نمایشنامۀ مهمّ ادوارد آلبی که شامل پنج اصل اساسیِ بیرحمی، خشونت، مبارزه جنسی، همجنسگرایی و نازایی است، روایتکنندۀ دنیایی است که در آن تحقّق عدالت و رسیدن همۀ انسانها به خواستهها و آرزوهایشان غیرممکن است. این کتاب روایتگر خستگی و بیزاری از زندگی و نقد جامعۀ آمریکا و به سخره گرفتن اندیشههای حاکم بر آن است.
داستان در پارکی در نیویورک و در یک پرده اتفاق میافتد. شخصیّتهای اصلی آن، دو نفر به نامهای پیتر و جری هستند. جری، قهرمان داستان که مردی منزوی و مطرود است، به جوانی با نام پیتر برخورد میکند که روی نیمکتی نشسته و مشغول مطالعه است.
برخلاف پیتر که انسانی آراسته و دارای شغل و همسر و فرزند میباشد، جری مجرّد و فقیر است و نیاز شدیدی به ارتباط برقرار کردن با دیگران دارد. هرچند در ادامه تنها راه نجات را مرگ میبیند و با برنامهای از پیش تعیین شده پیتر را برای تصاحب نیمکت پارک به مبارزه میخواند و با چاقویی که در اختیار او میگذارد، به استقبال خودکشی و وداع با این دنیای پست که آن را به باغ وحش تشبیه کرده است میرود.
آلبی که ترجمۀ فارسی آثارش معمولاً با سانسور همراه است، ضمن ریشخند کردن مخالفان همجنسگرایی (آلبی، ۱۳۵۸: ۳۰) متذکّر میشود که انسان به درجهای رسیده است که در این باغ وحش از حیوانات نیز سوءاستفادۀ جنسی میکند (همان: ۱۸).
منبع:
_ آلبی، ادوارد، ۱۳۵۸، داستان باغ وحش، ترجمه حسین پرورش، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ترسها و مزخرفات ذهنی
📝آرتور شوپنهاور
دموفلس: دوست عزیزم، بین خودمان باشد، من شیوهای که برای بروز استعدادت در فلسفه انتخاب کردهای نمیپسندم، منظور استفاده از جملات کنایهآمیز در باب مذهب و استهزای آن است. عقیدۀ هر انسانی برای خود او محترم است، پس بنابراین برای تو نیز باید محترم باشد.
فیلالتس: من نمیتوانم استدلال تو را بپذیرم. دلیل آن را متوجه نمیشوم، میگویی چون افراد دیگر سادهلوح هستند، پس من هم باید به مشتی دروغ احترام بگذارم. چیزی که برایش حرمت قائلم حقیقت است، بنابراین نمیتوانم برای ضد حقیقت احترامی قائل شوم (شوپنهاور، ۱۴۰۱: ۵).
آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در کتاب مختصر «ترسها و مزخرفات ذهنی»، که از پنج فصل تشکیل شده و عنوان اصلی آن «ترسها و مزخرفات دینی: The horrors and absurdities of religion» است، به نقد و تحقیر ادیان و مذاهب پرداخته و آن را مجموعهای دروغین، مزخرف و شرارتی میخواند که بر بال حماقت اکثریت نوع بشر سوار است (همان: ۵-۷-۸-۲۳).
شوپنهاور در نخستین بخش این کتاب که یک گفتگو نام دارد، متذکّر شده است که ادیان و مبلّغین مذهبی به منطق علاقهای نشان نمیدهند و ضمن محکوم کردن عقل و تأکید بر ایمان و شستشوی ذهنی کودکان، پیش از هر چیز سالهای ابتدایی حیات انسانها را به تملیک خود درآورده و تمام راههای شک و تردید را بسته نگه میدارند؛ چنانکه آنها را از داشتن اندیشهای مستقل، که بشر را از سایر حیوانات متمایز میکند، محروم نموده و عقلشان را کرخت میسازند (همان: ۸-۹).
عقاید مردم بر پایۀ منطق استوار نیست و این اصول و قواعد جزمی چنان بر آنان دیکته میشود که اشخاص همانطوری که به وجود خودشان اطمینان دارند، در وجود آن اصول نیز تردید نمیکنند و به ندرت و احتمالاً یکی در میان هزاران نفر یافت میشود که به عقلش رجوع میکند و از خود میپرسد: تا چه میزان مسائلی که آموختم حقیقت دارد؟ مثلاً اگر کشتن یک مرتد لازمۀ رستگاریشان معرفی شود، تقریباً تمام آنها از این کشتار بهعنوان یکی از مهمترین اهداف زندگی خود یاد میکنند و حتی در لحظۀ مرگ هم مرور آن برایشان آرامش و قدرت به ارمغان میآورد (همان: ۸-۹).
این نویسندۀ پرآوازه و فیلسوف مشهور آلمانی معتقد است تنها مردم عامی نیستند که به صورت کورکورانه به عقاید و مذاهب آبا و اجدادی خود وفادار باقی میمانند، بلکه اغلب روحانیان و مبلّغین مذهبی نیز وضعیتی مشابه عوامالناس دارند (همان: ۱۱).
منبع:
_ شوپنهاور، آرتور، ۱۴۰۱، ترسها و مزخرفات ذهنی، ترجمه مهدی احشمه، تهران، روزگارنو.
https://t.iss.one/Minavash
📝آرتور شوپنهاور
دموفلس: دوست عزیزم، بین خودمان باشد، من شیوهای که برای بروز استعدادت در فلسفه انتخاب کردهای نمیپسندم، منظور استفاده از جملات کنایهآمیز در باب مذهب و استهزای آن است. عقیدۀ هر انسانی برای خود او محترم است، پس بنابراین برای تو نیز باید محترم باشد.
فیلالتس: من نمیتوانم استدلال تو را بپذیرم. دلیل آن را متوجه نمیشوم، میگویی چون افراد دیگر سادهلوح هستند، پس من هم باید به مشتی دروغ احترام بگذارم. چیزی که برایش حرمت قائلم حقیقت است، بنابراین نمیتوانم برای ضد حقیقت احترامی قائل شوم (شوپنهاور، ۱۴۰۱: ۵).
آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در کتاب مختصر «ترسها و مزخرفات ذهنی»، که از پنج فصل تشکیل شده و عنوان اصلی آن «ترسها و مزخرفات دینی: The horrors and absurdities of religion» است، به نقد و تحقیر ادیان و مذاهب پرداخته و آن را مجموعهای دروغین، مزخرف و شرارتی میخواند که بر بال حماقت اکثریت نوع بشر سوار است (همان: ۵-۷-۸-۲۳).
شوپنهاور در نخستین بخش این کتاب که یک گفتگو نام دارد، متذکّر شده است که ادیان و مبلّغین مذهبی به منطق علاقهای نشان نمیدهند و ضمن محکوم کردن عقل و تأکید بر ایمان و شستشوی ذهنی کودکان، پیش از هر چیز سالهای ابتدایی حیات انسانها را به تملیک خود درآورده و تمام راههای شک و تردید را بسته نگه میدارند؛ چنانکه آنها را از داشتن اندیشهای مستقل، که بشر را از سایر حیوانات متمایز میکند، محروم نموده و عقلشان را کرخت میسازند (همان: ۸-۹).
عقاید مردم بر پایۀ منطق استوار نیست و این اصول و قواعد جزمی چنان بر آنان دیکته میشود که اشخاص همانطوری که به وجود خودشان اطمینان دارند، در وجود آن اصول نیز تردید نمیکنند و به ندرت و احتمالاً یکی در میان هزاران نفر یافت میشود که به عقلش رجوع میکند و از خود میپرسد: تا چه میزان مسائلی که آموختم حقیقت دارد؟ مثلاً اگر کشتن یک مرتد لازمۀ رستگاریشان معرفی شود، تقریباً تمام آنها از این کشتار بهعنوان یکی از مهمترین اهداف زندگی خود یاد میکنند و حتی در لحظۀ مرگ هم مرور آن برایشان آرامش و قدرت به ارمغان میآورد (همان: ۸-۹).
این نویسندۀ پرآوازه و فیلسوف مشهور آلمانی معتقد است تنها مردم عامی نیستند که به صورت کورکورانه به عقاید و مذاهب آبا و اجدادی خود وفادار باقی میمانند، بلکه اغلب روحانیان و مبلّغین مذهبی نیز وضعیتی مشابه عوامالناس دارند (همان: ۱۱).
منبع:
_ شوپنهاور، آرتور، ۱۴۰۱، ترسها و مزخرفات ذهنی، ترجمه مهدی احشمه، تهران، روزگارنو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘بز یا سیلویا کیه؟
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نمایشنامهنویسان بزرگ و نامدار آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامۀ «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» و «داستان باغ وحش» شناخته میشود. هرچند آخرین نمایشنامۀ او با عنوان «بُز یا سیلویا کیه؟» که در سال ۲۰۰۰ نگاشته شده است نیز اثری جنجالبرانگیز بهشمار میرود.
«بُز یا سیلویا کیه؟» نمایشنامهای تراژیک و در عین حال طنزآمیز است که نویسندۀ آن طی داستانی عجیب و شوکهکننده، سرگذشت مهندس معمار پنجاه سالهای را به تصویر کشیده است که ضمن عشق و وفادری به زن خود، عاشق و شیدای بُزِ مادهای به نام سیلویا شده و مدّت شش ماه است که با این بُز درحال سکس است!
آلبی در این نمایشنامۀ مختصر و سه صحنهای که متشکّل از چهار شخصیّتِ مارتین: مهندس معمار، استیوی: همسر او، بیلی: پسر همجنسگرایشان و رأس: دوست مارتین است، قضاوتهای افراد مختلف جامعه دربارۀ تابوهای اخلاقی و اجتماعی مانند انزجار داشتن از همجنسگرایی و حیوانگرایی را به چالش کشیده است.
مارتین در مجادله با پسرش او را فردی مخنّث میشمرَد، اما بلافاصله از وی عذرخواهی میکند و در ادامه مشخّص میشود که مدّتهاست مارتین و همسرش همجنسخواهی فرزندشان را پذیرفتهاند. استیوی عمل شوهر خود را زشت و وحشتآمیز میخوانَد، اما برای تنبیه مارتین، بُز را میکُشد. بیلی نیز باآنکه به تمسخر پدرش پرداخته و او را یک بُز کُنِ غیرنادم میداند، از عشق جنسی خود به پدر پرده برمیدارد!
تو چه کار میکُنی؟ بابا تو یه بُز رو میکُنی؟
بیلی، پسرم خواهش میکنم.
تو رو خدا بابا.
قسم نخور پسرم.
چی نخورم؟
قسم نخور،
تو هنوز خیلی جوونی برا قسم خوردن.
ای بابا! گائیدمش.
بیلی، مادرت اینجا نشسته!
تو داری یه بُز رو میکُنی،
اون وقت به من میگی قسم نخورم (آلبی، بیتا: ذیل «صحنۀ دوم: اتاق پذیرایی»)!
منبع:
_ آلبی، ادوارد، بیتا، بز یا سیلویا کیه؟، ترجمه بهرنگ رجبی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادوارد آلبی (۱۹۲۸-۲۰۱۶) یکی از نمایشنامهنویسان بزرگ و نامدار آمریکایی است که بیشتر با نمایشنامۀ «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» و «داستان باغ وحش» شناخته میشود. هرچند آخرین نمایشنامۀ او با عنوان «بُز یا سیلویا کیه؟» که در سال ۲۰۰۰ نگاشته شده است نیز اثری جنجالبرانگیز بهشمار میرود.
«بُز یا سیلویا کیه؟» نمایشنامهای تراژیک و در عین حال طنزآمیز است که نویسندۀ آن طی داستانی عجیب و شوکهکننده، سرگذشت مهندس معمار پنجاه سالهای را به تصویر کشیده است که ضمن عشق و وفادری به زن خود، عاشق و شیدای بُزِ مادهای به نام سیلویا شده و مدّت شش ماه است که با این بُز درحال سکس است!
آلبی در این نمایشنامۀ مختصر و سه صحنهای که متشکّل از چهار شخصیّتِ مارتین: مهندس معمار، استیوی: همسر او، بیلی: پسر همجنسگرایشان و رأس: دوست مارتین است، قضاوتهای افراد مختلف جامعه دربارۀ تابوهای اخلاقی و اجتماعی مانند انزجار داشتن از همجنسگرایی و حیوانگرایی را به چالش کشیده است.
مارتین در مجادله با پسرش او را فردی مخنّث میشمرَد، اما بلافاصله از وی عذرخواهی میکند و در ادامه مشخّص میشود که مدّتهاست مارتین و همسرش همجنسخواهی فرزندشان را پذیرفتهاند. استیوی عمل شوهر خود را زشت و وحشتآمیز میخوانَد، اما برای تنبیه مارتین، بُز را میکُشد. بیلی نیز باآنکه به تمسخر پدرش پرداخته و او را یک بُز کُنِ غیرنادم میداند، از عشق جنسی خود به پدر پرده برمیدارد!
تو چه کار میکُنی؟ بابا تو یه بُز رو میکُنی؟
بیلی، پسرم خواهش میکنم.
تو رو خدا بابا.
قسم نخور پسرم.
چی نخورم؟
قسم نخور،
تو هنوز خیلی جوونی برا قسم خوردن.
ای بابا! گائیدمش.
بیلی، مادرت اینجا نشسته!
تو داری یه بُز رو میکُنی،
اون وقت به من میگی قسم نخورم (آلبی، بیتا: ذیل «صحنۀ دوم: اتاق پذیرایی»)!
منبع:
_ آلبی، ادوارد، بیتا، بز یا سیلویا کیه؟، ترجمه بهرنگ رجبی، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اسفار کاتبان
یکی از نویسندگان معاصر کشور که بیشتر با رمان خواندنی «اسفار کاتبان» شناخته میشود، ابوتراب خسروی است. نویسندهای از خطۀ شیراز که در کارنامۀ ادبی او دو رمان دیگر و چندین مجموعه داستان نیز دیده میشود که از شناخته شدهترین آنها میتوان به "ملکان عذاب" و "دیوان سومنات" اشاره نمود.
نوشتههای ابوتراب خسروی به شکلی است که باآنکه مخاطبان بسیاری را جذب میکند، اما به همان اندازه خوانندگانی را که به دنبال آثار ژرف و غنی میباشند از دست میدهد. البته در این میان باید رمان «اسفار کاتبان» را از سایر آثار او جدا نمود؛ چراکه این کتاب هرچند با اطناب همراه است و موضوع آن مورد پسند همگان نیست، ولی اثری زیبا و خواندنی بهشمار میآید. به شکلی که خسروی با تسلّط بر کلمات و واژگان کهن، نثری جالب و داستانی جاودانه در ادبیات فارسی به جای گذاشته است.
میرغضب با مهر، چانۀ کودک را در گودگاه کندۀ سلخ میگذارد. پلکها را میبندد تا طفل از او یاد بگیرد. کودک باید بخندد و بازیگوشانه پلک برهم بگذارد؛ طوری که برای گول به خواب میرود. قوس ساطور سلخ در دستهای بلند میرغضب بالا میرود، در نور حبابهای چلچراغ برق میزند، هوا را میشکافد. صدای صفیر برش هوا را حتماً باید بنویسم که مثلاً ساطور فرود میآید و گویی از کنده بر نطع میغلتد (خسروی، ۱۳۸۳: ۸۸).
اسفار کاتبان دربردارندۀ کتابهای کاتبانی است که در سه روایت موازی و دو زبان امروزی و قدیمی در مدّتی بیش از شش سال (۱۳۷۳ الی ۱۳۷۹) نگاشته شده است (همان: ۱۸۹). داستان آشنایی دختری یهودی با نام اقلیما و پسری مسلمان به نام سعید که قرار است برای تحقیقی دانشگاهی با عنوان نقش قدیسان در ساخت جوامع با یکدیگر همکاری کنند. تحقیقی جامعهشناسی بر محور تناسخ و وحدتِ وجود که در آن سعید به احمد کاشفالاسرار و اقلیما به شدریک که هردو قدّیس هستند استناد میکنند.
کتابِ مرجع آنان در این زمینه اثری از شیخ یحیی کندری است که به تاریخ منصوری یا همان رسالۀ مصادیقالآثار شهرت یافته است. کتابی که پدر سعید، احمد بشیری، نیز به بازنویسی آن پرداخته و تغییراتی مانند ذکر مرگ دخترش، آذر، را در آن آورده است و به نظر او این عین حقیقت است. هرچند که حقیقت همیشه عین واقعیت نیست (همان: ۹۳).
سعید نیز معتقد است که روایت پدر او صرفاً خیالپردازیهای متوهّمانه نیست (همان: ۲۹). چنانکه درنهایت احمد بشیری خود را شیخ یحیی کندری میپندارد و شیخ یحیی کندری نیز خواجه احمدِ مسلمان و شدریکِ یهودی را یک نفر میداند.
من صدای خواجه را میشنوم همچنان که روزی خواجه یحیی میشنید و مینوشت و اینک که به هیأت احمد بشیری در آمدهام مینویسم که خواجۀ کاشفالاسرار میفرماید: این است مذهب من. تن معشوق ما حتی پس از هزاربار مردن هم دوباره بهپا خواهد خاست. زیراکه از جنس باریتعالی است و ما با همان صورت ازلی و ابدی که هربار در حضرت معاد او درآمدهایم، همچنان درمیآییم. حتی اگر به هیئت الفاظ کلمات بر بسیط کاغذ کاتبان باشیم (همان: ۴۲).
و ما که دیگر احمد بشیری که وقتی بودیم نیستیم که شیخ یحیی کندریایم که دوباره حیات یافته و رجعتآورده تا که رسالۀ منصوری را که بدین دور ناتمام مینماید بازنویسیم و گمشدۀ احمد بشیری را که روزگاری بودیم و شاید هنوز چیزیش در قالب خاکی ما باشد، بیابیم... تا هرکه هستیم یا بودیم یا شدیم، احمد بشیری یا شیخ یحیی کندری، آرام گیریم و سر به خاک گذاریم و فعل شکر بهجای آریم (همان: ۱۰-۱۱).
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان که قسمتی از آن در شیراز میگذرد، میتوان به ترسیم حماقت و سادگی پدر اقلیما بهعنوان یهودیِ مؤمن و متعصّبی که روزی سهبار برای خواندن نماز به کنیسه میرفت و از گلوی زن و بچهاش میگرفت و به ارض موعود میفرستاد اشاره کرد. یا جبر حاکم بر داستان و چهرۀ زشت و جنایتکار فقیهان یهود و از آن جمله خاخام عزیز، عموی اقلیما، که سرانجام به سبب ارتباط برادرزادهاش با جوانی مسلمان و خارج از امّت یهود، حکم به تکفیر و قتل او داد.
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از نویسندگان معاصر کشور که بیشتر با رمان خواندنی «اسفار کاتبان» شناخته میشود، ابوتراب خسروی است. نویسندهای از خطۀ شیراز که در کارنامۀ ادبی او دو رمان دیگر و چندین مجموعه داستان نیز دیده میشود که از شناخته شدهترین آنها میتوان به "ملکان عذاب" و "دیوان سومنات" اشاره نمود.
نوشتههای ابوتراب خسروی به شکلی است که باآنکه مخاطبان بسیاری را جذب میکند، اما به همان اندازه خوانندگانی را که به دنبال آثار ژرف و غنی میباشند از دست میدهد. البته در این میان باید رمان «اسفار کاتبان» را از سایر آثار او جدا نمود؛ چراکه این کتاب هرچند با اطناب همراه است و موضوع آن مورد پسند همگان نیست، ولی اثری زیبا و خواندنی بهشمار میآید. به شکلی که خسروی با تسلّط بر کلمات و واژگان کهن، نثری جالب و داستانی جاودانه در ادبیات فارسی به جای گذاشته است.
میرغضب با مهر، چانۀ کودک را در گودگاه کندۀ سلخ میگذارد. پلکها را میبندد تا طفل از او یاد بگیرد. کودک باید بخندد و بازیگوشانه پلک برهم بگذارد؛ طوری که برای گول به خواب میرود. قوس ساطور سلخ در دستهای بلند میرغضب بالا میرود، در نور حبابهای چلچراغ برق میزند، هوا را میشکافد. صدای صفیر برش هوا را حتماً باید بنویسم که مثلاً ساطور فرود میآید و گویی از کنده بر نطع میغلتد (خسروی، ۱۳۸۳: ۸۸).
اسفار کاتبان دربردارندۀ کتابهای کاتبانی است که در سه روایت موازی و دو زبان امروزی و قدیمی در مدّتی بیش از شش سال (۱۳۷۳ الی ۱۳۷۹) نگاشته شده است (همان: ۱۸۹). داستان آشنایی دختری یهودی با نام اقلیما و پسری مسلمان به نام سعید که قرار است برای تحقیقی دانشگاهی با عنوان نقش قدیسان در ساخت جوامع با یکدیگر همکاری کنند. تحقیقی جامعهشناسی بر محور تناسخ و وحدتِ وجود که در آن سعید به احمد کاشفالاسرار و اقلیما به شدریک که هردو قدّیس هستند استناد میکنند.
کتابِ مرجع آنان در این زمینه اثری از شیخ یحیی کندری است که به تاریخ منصوری یا همان رسالۀ مصادیقالآثار شهرت یافته است. کتابی که پدر سعید، احمد بشیری، نیز به بازنویسی آن پرداخته و تغییراتی مانند ذکر مرگ دخترش، آذر، را در آن آورده است و به نظر او این عین حقیقت است. هرچند که حقیقت همیشه عین واقعیت نیست (همان: ۹۳).
سعید نیز معتقد است که روایت پدر او صرفاً خیالپردازیهای متوهّمانه نیست (همان: ۲۹). چنانکه درنهایت احمد بشیری خود را شیخ یحیی کندری میپندارد و شیخ یحیی کندری نیز خواجه احمدِ مسلمان و شدریکِ یهودی را یک نفر میداند.
من صدای خواجه را میشنوم همچنان که روزی خواجه یحیی میشنید و مینوشت و اینک که به هیأت احمد بشیری در آمدهام مینویسم که خواجۀ کاشفالاسرار میفرماید: این است مذهب من. تن معشوق ما حتی پس از هزاربار مردن هم دوباره بهپا خواهد خاست. زیراکه از جنس باریتعالی است و ما با همان صورت ازلی و ابدی که هربار در حضرت معاد او درآمدهایم، همچنان درمیآییم. حتی اگر به هیئت الفاظ کلمات بر بسیط کاغذ کاتبان باشیم (همان: ۴۲).
و ما که دیگر احمد بشیری که وقتی بودیم نیستیم که شیخ یحیی کندریایم که دوباره حیات یافته و رجعتآورده تا که رسالۀ منصوری را که بدین دور ناتمام مینماید بازنویسیم و گمشدۀ احمد بشیری را که روزگاری بودیم و شاید هنوز چیزیش در قالب خاکی ما باشد، بیابیم... تا هرکه هستیم یا بودیم یا شدیم، احمد بشیری یا شیخ یحیی کندری، آرام گیریم و سر به خاک گذاریم و فعل شکر بهجای آریم (همان: ۱۰-۱۱).
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان که قسمتی از آن در شیراز میگذرد، میتوان به ترسیم حماقت و سادگی پدر اقلیما بهعنوان یهودیِ مؤمن و متعصّبی که روزی سهبار برای خواندن نماز به کنیسه میرفت و از گلوی زن و بچهاش میگرفت و به ارض موعود میفرستاد اشاره کرد. یا جبر حاکم بر داستان و چهرۀ زشت و جنایتکار فقیهان یهود و از آن جمله خاخام عزیز، عموی اقلیما، که سرانجام به سبب ارتباط برادرزادهاش با جوانی مسلمان و خارج از امّت یهود، حکم به تکفیر و قتل او داد.
⬇
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
⬆ادامهٔ صفحهٔ قبل:
شاه رو به خواجه میگوید: ای خواجه از زنان روی برمیگردانی، شاید هنوز زن نکردهای که شرم میکنی... خواجه میفرماید: زن کردهایم و اگرچه از ما دور است، لکن هر زمان که اراده کنیم به او امر مینماییم تا بر مرکب بادی تیزتک بر جوار ما آید. لبهای شاه مغفور به سخره لبخندهای کج گشوده میشود. خواجه میفرماید کلام ما فقط عجیب مینماید. ولی همچنان که در کلام ما رخ میدهد، به عین درمیآید. و دستش را به منتهیالیه شرقی آسمان رو به ستارهای میکند (همان: ۳۴).
زنی با چهل گیسوی بافته و چشمانی درشت در قرص درخشان صورت بر تختخواب مینشیند... خواجه رو به شاه مغفور میگوید: بلقیس زوجۀ ماست که به مجلس شاه آمده. شاه مغفور مبهوت مینماید و میگوید: کدام بلقیس؟ خواجه میفرماید: بلقیس همان بلقیسی که همۀ شما میشناسیدش. شاه مغفور میگوید: اما آن بلقیسی که ما میشناسیم، در کابین سلیمان است! خواجه میفرماید: هموست، اما سلیمان به هر دوری سلطان نیست، گاهی هم به هیئت گدایی درمیآید. چنانکه روزگاری هم به هیئت شدرک بود (همان: ۳۵-۳۶).
و ما بیآنکه بدانیم چه صورتی خواهیم یافت، شدیم و در مکاشفهای کاشف صورت خود گردیدیم، چنانکه به هر دور حامل صفتی بودیم. روزی به هیئت شدرک درآمدیم و از برای هدایت بختالنصر جبار، بندی او شدیم یا که در همان روز در شمایل بختالنصر جبار فرمان میراندیم تا که شدرک قدیس را بسوزد. و در همۀ احوال ذراتی بودیم که میشدیم تا که هوشیار گردیم...
و اینک در حضرت شماییم و همچنان قول رب اعلی را باز میگوییم که آدمی به عین ذات باریتعالی فناناپذیر است. چنانکه آنچه میمیرد و فرو میریزد، قالبی از جنس خاک است و آنچه باقی است تا ابدالآباد قالب مثالی است که از جنس هشیاری است... و به هر دوری با حلول در مشتی خاک به عین در میآید (همان: ۳۸-۳۹).
منبع:
_ خسروی، ابوتراب، ۱۳۸۳، اسفار کاتبان، تهران، قصه و آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شاه رو به خواجه میگوید: ای خواجه از زنان روی برمیگردانی، شاید هنوز زن نکردهای که شرم میکنی... خواجه میفرماید: زن کردهایم و اگرچه از ما دور است، لکن هر زمان که اراده کنیم به او امر مینماییم تا بر مرکب بادی تیزتک بر جوار ما آید. لبهای شاه مغفور به سخره لبخندهای کج گشوده میشود. خواجه میفرماید کلام ما فقط عجیب مینماید. ولی همچنان که در کلام ما رخ میدهد، به عین درمیآید. و دستش را به منتهیالیه شرقی آسمان رو به ستارهای میکند (همان: ۳۴).
زنی با چهل گیسوی بافته و چشمانی درشت در قرص درخشان صورت بر تختخواب مینشیند... خواجه رو به شاه مغفور میگوید: بلقیس زوجۀ ماست که به مجلس شاه آمده. شاه مغفور مبهوت مینماید و میگوید: کدام بلقیس؟ خواجه میفرماید: بلقیس همان بلقیسی که همۀ شما میشناسیدش. شاه مغفور میگوید: اما آن بلقیسی که ما میشناسیم، در کابین سلیمان است! خواجه میفرماید: هموست، اما سلیمان به هر دوری سلطان نیست، گاهی هم به هیئت گدایی درمیآید. چنانکه روزگاری هم به هیئت شدرک بود (همان: ۳۵-۳۶).
و ما بیآنکه بدانیم چه صورتی خواهیم یافت، شدیم و در مکاشفهای کاشف صورت خود گردیدیم، چنانکه به هر دور حامل صفتی بودیم. روزی به هیئت شدرک درآمدیم و از برای هدایت بختالنصر جبار، بندی او شدیم یا که در همان روز در شمایل بختالنصر جبار فرمان میراندیم تا که شدرک قدیس را بسوزد. و در همۀ احوال ذراتی بودیم که میشدیم تا که هوشیار گردیم...
و اینک در حضرت شماییم و همچنان قول رب اعلی را باز میگوییم که آدمی به عین ذات باریتعالی فناناپذیر است. چنانکه آنچه میمیرد و فرو میریزد، قالبی از جنس خاک است و آنچه باقی است تا ابدالآباد قالب مثالی است که از جنس هشیاری است... و به هر دوری با حلول در مشتی خاک به عین در میآید (همان: ۳۸-۳۹).
منبع:
_ خسروی، ابوتراب، ۱۳۸۳، اسفار کاتبان، تهران، قصه و آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘چخوف و زنان
آنتون پاولویچ چِخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) پزشک و نویسندۀ پرآوازۀ روسی در طول عمر چهلوچهارسالۀ خود دهها نمایشنامه، نزدیک ششصد داستان کوتاه و بلند، صدها مقاله و یادداشت و هزاران نامه نوشت. آثاری که بخش عمدهای از آن در هفت جلد با عنوان «مجموعه آثار آنتون پاولویچ چخوف» توسط سروژ استپانیان از زبان روسی به فارسی ترجمه شده است.
کتابهای آنتون چخوف را از حیث فرم، نوشتههایی زیبا و ارزشمند شمردهاند؛ هرچند برخی معتقدند که محتوای بسیاری از داستانهای او جذاب نبوده و برخی از اندیشههایش نیز سطحی و غیرمنطقی است. زنان باآنکه در آثار چخوف نقش پررنگی دارند، اما درعینِحال در بسیاری از مکتوبات او مورد نقد و هجو قرار گرفتهاند؛ چنانکه در پارهای از داستان «دربارۀ زنها» میخوانیم:
زن، از نخستین روز خلقت، موجودی مضر و خبیث شمرده میشود و از لحاظ جسمانی و معنوی و عقلانی در چنان سطح نازلی از پیشرفت قرار دارد که هر رذلِ محروم از کلیۀ حقوق اجتماعی و هر آدم پستی که توی دستمال دیگران فین میکند به خود اجازه میدهد دربارۀ او و سخریه کردنِ کمبودهایش به داوری بنشیند. ساختمان تشریحیِ زن در سطح نازلتر از هرگونه انتقادی قرار دارد...
شعور زن به درد هیچکاری نمیخورد. مویش دراز حالآنکه عقلش کوتاه است. اما یک مرد درست عکس این را دارد... زن، اسمش حقارت و پستی است... زن، فاسد و بیآبروست؛ تمام شرهای دنیا هم از او نشأت میگیرد... یک کلام، زن مُحیل و بیهودهگو و پرتشویش و دروغباف و دورو و طماع و بیاستعداد و سبکسر و کینهتوز است... در وجود او فقط یک خصلت خوشایند وجود دارد: او قادر است مجودات سخت عاقل و مهربان و باشکوهی چون مردان را بزاید و تحویل جامعه دهد (چخوف، ۱۳۸۸: ۳/ ۸۱ الی۸۴).
منبع:
چخوف، آنتون، ۱۳۸۸، مجموعۀ آثار آنتون پاولویچ چخوف: داستانهای کوتاه ۳، ترجمه سروژ استپانیان، تهران، توس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آنتون پاولویچ چِخوف (۱۸۶۰-۱۹۰۴) پزشک و نویسندۀ پرآوازۀ روسی در طول عمر چهلوچهارسالۀ خود دهها نمایشنامه، نزدیک ششصد داستان کوتاه و بلند، صدها مقاله و یادداشت و هزاران نامه نوشت. آثاری که بخش عمدهای از آن در هفت جلد با عنوان «مجموعه آثار آنتون پاولویچ چخوف» توسط سروژ استپانیان از زبان روسی به فارسی ترجمه شده است.
کتابهای آنتون چخوف را از حیث فرم، نوشتههایی زیبا و ارزشمند شمردهاند؛ هرچند برخی معتقدند که محتوای بسیاری از داستانهای او جذاب نبوده و برخی از اندیشههایش نیز سطحی و غیرمنطقی است. زنان باآنکه در آثار چخوف نقش پررنگی دارند، اما درعینِحال در بسیاری از مکتوبات او مورد نقد و هجو قرار گرفتهاند؛ چنانکه در پارهای از داستان «دربارۀ زنها» میخوانیم:
زن، از نخستین روز خلقت، موجودی مضر و خبیث شمرده میشود و از لحاظ جسمانی و معنوی و عقلانی در چنان سطح نازلی از پیشرفت قرار دارد که هر رذلِ محروم از کلیۀ حقوق اجتماعی و هر آدم پستی که توی دستمال دیگران فین میکند به خود اجازه میدهد دربارۀ او و سخریه کردنِ کمبودهایش به داوری بنشیند. ساختمان تشریحیِ زن در سطح نازلتر از هرگونه انتقادی قرار دارد...
شعور زن به درد هیچکاری نمیخورد. مویش دراز حالآنکه عقلش کوتاه است. اما یک مرد درست عکس این را دارد... زن، اسمش حقارت و پستی است... زن، فاسد و بیآبروست؛ تمام شرهای دنیا هم از او نشأت میگیرد... یک کلام، زن مُحیل و بیهودهگو و پرتشویش و دروغباف و دورو و طماع و بیاستعداد و سبکسر و کینهتوز است... در وجود او فقط یک خصلت خوشایند وجود دارد: او قادر است مجودات سخت عاقل و مهربان و باشکوهی چون مردان را بزاید و تحویل جامعه دهد (چخوف، ۱۳۸۸: ۳/ ۸۱ الی۸۴).
منبع:
چخوف، آنتون، ۱۳۸۸، مجموعۀ آثار آنتون پاولویچ چخوف: داستانهای کوتاه ۳، ترجمه سروژ استپانیان، تهران، توس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ
📝سیروس علینژاد
کتاب «نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ» که به کوشش جناب سیروس علینژاد نگاشته شده است، شامل سه گفتوگو با نجف دریابندری، یک گفتوگو با خانم سیما یاری دربارۀ ایشان و یک گزارش با عنوان در محفل جمعههای نجف است که بخشهایی از آن قبلاً در مطبوعات چاپ شده و قسمتهایی از آن نیز برای نخستینبار در کتاب حاضر انتشار یافته است.
نجف دریابندری، نویسنده و مترجم نامدار آبادانی (۱۳۰۹-۱۳۹۹) در این گفتوگوهای خود توضیح داده است که نه تنها تحصیلات عالیه نداشته حتی دورۀ دبیرستان را نیز به سبب تجدید شدن تمام نکرده است و از اینرو درس را در همین مقطع رها کرده و کارمند شرکت نفت شده است (علینژاد، ۱۴۰۲: ۲۲-۲۴).
او باآنکه نثر دکتر اسلامی ندوشن را خوب میشمرَد، اما معتقد است که ندوشن گاه بدون اینکه چیزی برای گفتن داشته باشد مینویسد. چنانکه بر آن باور است که دکتر ناتل خانلری هم هرچند نثرش درست و پاکیزه است، چیزی ندارد که بگوید (همان: ۸۸).
دریابندری از بوف کورِ صادق هدایت هم هیچ خوشش نمیآید و آن را بسیار منحط - در آستانۀ فساد – میخواند (همان: ۱۲۰-۱۲۱). و ملکوتِ بهرام صادقی را نیز بیارزش و از آن خرتوپرتهایی شمرده است که یواشیواش به زیرزمین منتقل میشود و بعد هم سر از زبالهدانی درمیآورد (همان: ۱۲۷).
نجف دریابندری با صادق چوبک و ابراهیم گلستان نیز در زاویه بوده است. او جدای از اختلافات ادبی که با چوبک و گلستان داشت، با صراحت اذعان کرده است که یکی از مهمترین علل کدورت این دو از او، بر سر دختری خوشگل به نام مهشید امیرشاهی بوده است!
من یک دوستی داشتم به اسم خانم مهشید امیرشاهی. این مهشید سابقاً با چوبک یک رفاقتی داشت... چوبک زمانی که خبردار شد که مهشید با من دوست شده است، یک خرده مکدر شد، طوری که دفعۀ بعد که دیدمش، اصلاً مرا تحویل نگرفت... به هرحال رابطۀ ما اینجوری بود؛ کموزیاد میشد. تااینکه رفت خارج و من یک سال که رفته بودم خارج رفتم دیدنش... من بهش گفتم که شما به هرحال با من میانۀ خوبی ندارید، ولی من تقصیری ندارم. حالایک خانمی بوده که با من دوست بوده، با شما هم قبلاً دوست بوده. اینکه دلیل نمیشود شما با من خوب نباشید!
حالا که اینطور شد، بنده این را هم بگویم که آقای گلستان هم سر همین قضیه با من دعوا کرد. آن سال که من از طرف فرانکلین برای آموزش مدیریت و اینجور چیزها رفتم سوئیس، این مهشید با گلستان دوست شد. واقعاً موجود غریبی بود. من هم فهمیده بودم که مهشید با گلستان رفاقت به هم زده و گلستان را جانشین من کرده... بعد هم بینشان به هم خورد و مهشید دوباره آمد سراغ من و یکیدو سالی هم با هم بودیم، تااینکه بین ما هم به هم خورد. واقعاً من در آن قضیه هیچ تقصیری نداشتم، ولی گلستان دیگر با من خوب نشد. من هم گفتم پس من هم با او کاری ندارم (همان: ۵۵ الی۵۸).
دریابندری در قسمتی دیگر از این کتاب با عنوان "گفتوگو دربارۀ زندگی" به یکی از دوستان خود به نام سروژ استپانیان اشاره کرده و متذکر شده است که این مترجم معروف آثار چخوف به اعدام محکوم شد؛ چراکه عضو تشکیلات اطلاعات حزب توده بود و دوسه نفر را که از حزب منحرف شده و آدم دستگاه پهلوی شده بودند، کشته بود (همان: ۶۳-۶۴).
نجف دریابندری در ادامه ضمن توجیه این کار استپانیان، کشتن آدمها در سیاست را اجتنابناپذیر دانسته و تنها معترض قتل ناشیانۀ – کشتن یکی از مقتولین با زدن چکش به سر او – دوست خود میشود. و حال آنکه معتقد است میتوانستند فرد خاطی را در یک خانهای بکشند و همانجا چالش کنند (همان: ۶۴-۶۶).
دریابندری همچنین اذعان نموده است که سروژ برای آنکه اعدام نشود، در زندان برای حکومت پهلوی خبرچینی میکرد. به این ترتیب، ابتدا محکوم به حبس ابد و سرانجام پنجشش سالی در زندان بود و بعد هم مورد عفو قرار گرفت (همان: ۶۴-۶۵).
اما سیروس علینژاد پس از شنیدن سخنان نجف دریابندری میگوید: برای من هم سروژ آدم جالبی بود، تا وقتی که فقط با آثارش آشنا بودم. اما وقتی شنیدم که آدم کشته، همهچیز عوض شد. همهچیز در ذهنم فرو ریخت. آن آدمی که اهل ادبیات بود بدل شد به یک جانی و متنفر شدم ازش. هیچجور تو کت من نمیرود آدمی که اهل ادبیات و اینجور حرفهاست بتواند آدم بکشد. به نظرم اصلاً گیر ما تو این مملکت همین چیزهاست. مردم به هرکس اعتماد میکنند غیرقابل اعتماد از آب درمیآید (همان: ۶۶)!
منبع:
_ علینژاد، سیروس، ۱۴۰۲، نجف دریابندری حلوای انگشتپیچ، سانتامونیکا-کالیفرنیا، بنیاد تسلیمی.
https://t.iss.one/Minavash
📝سیروس علینژاد
کتاب «نجف دریابندری، حلوای انگشتپیچ» که به کوشش جناب سیروس علینژاد نگاشته شده است، شامل سه گفتوگو با نجف دریابندری، یک گفتوگو با خانم سیما یاری دربارۀ ایشان و یک گزارش با عنوان در محفل جمعههای نجف است که بخشهایی از آن قبلاً در مطبوعات چاپ شده و قسمتهایی از آن نیز برای نخستینبار در کتاب حاضر انتشار یافته است.
نجف دریابندری، نویسنده و مترجم نامدار آبادانی (۱۳۰۹-۱۳۹۹) در این گفتوگوهای خود توضیح داده است که نه تنها تحصیلات عالیه نداشته حتی دورۀ دبیرستان را نیز به سبب تجدید شدن تمام نکرده است و از اینرو درس را در همین مقطع رها کرده و کارمند شرکت نفت شده است (علینژاد، ۱۴۰۲: ۲۲-۲۴).
او باآنکه نثر دکتر اسلامی ندوشن را خوب میشمرَد، اما معتقد است که ندوشن گاه بدون اینکه چیزی برای گفتن داشته باشد مینویسد. چنانکه بر آن باور است که دکتر ناتل خانلری هم هرچند نثرش درست و پاکیزه است، چیزی ندارد که بگوید (همان: ۸۸).
دریابندری از بوف کورِ صادق هدایت هم هیچ خوشش نمیآید و آن را بسیار منحط - در آستانۀ فساد – میخواند (همان: ۱۲۰-۱۲۱). و ملکوتِ بهرام صادقی را نیز بیارزش و از آن خرتوپرتهایی شمرده است که یواشیواش به زیرزمین منتقل میشود و بعد هم سر از زبالهدانی درمیآورد (همان: ۱۲۷).
نجف دریابندری با صادق چوبک و ابراهیم گلستان نیز در زاویه بوده است. او جدای از اختلافات ادبی که با چوبک و گلستان داشت، با صراحت اذعان کرده است که یکی از مهمترین علل کدورت این دو از او، بر سر دختری خوشگل به نام مهشید امیرشاهی بوده است!
من یک دوستی داشتم به اسم خانم مهشید امیرشاهی. این مهشید سابقاً با چوبک یک رفاقتی داشت... چوبک زمانی که خبردار شد که مهشید با من دوست شده است، یک خرده مکدر شد، طوری که دفعۀ بعد که دیدمش، اصلاً مرا تحویل نگرفت... به هرحال رابطۀ ما اینجوری بود؛ کموزیاد میشد. تااینکه رفت خارج و من یک سال که رفته بودم خارج رفتم دیدنش... من بهش گفتم که شما به هرحال با من میانۀ خوبی ندارید، ولی من تقصیری ندارم. حالایک خانمی بوده که با من دوست بوده، با شما هم قبلاً دوست بوده. اینکه دلیل نمیشود شما با من خوب نباشید!
حالا که اینطور شد، بنده این را هم بگویم که آقای گلستان هم سر همین قضیه با من دعوا کرد. آن سال که من از طرف فرانکلین برای آموزش مدیریت و اینجور چیزها رفتم سوئیس، این مهشید با گلستان دوست شد. واقعاً موجود غریبی بود. من هم فهمیده بودم که مهشید با گلستان رفاقت به هم زده و گلستان را جانشین من کرده... بعد هم بینشان به هم خورد و مهشید دوباره آمد سراغ من و یکیدو سالی هم با هم بودیم، تااینکه بین ما هم به هم خورد. واقعاً من در آن قضیه هیچ تقصیری نداشتم، ولی گلستان دیگر با من خوب نشد. من هم گفتم پس من هم با او کاری ندارم (همان: ۵۵ الی۵۸).
دریابندری در قسمتی دیگر از این کتاب با عنوان "گفتوگو دربارۀ زندگی" به یکی از دوستان خود به نام سروژ استپانیان اشاره کرده و متذکر شده است که این مترجم معروف آثار چخوف به اعدام محکوم شد؛ چراکه عضو تشکیلات اطلاعات حزب توده بود و دوسه نفر را که از حزب منحرف شده و آدم دستگاه پهلوی شده بودند، کشته بود (همان: ۶۳-۶۴).
نجف دریابندری در ادامه ضمن توجیه این کار استپانیان، کشتن آدمها در سیاست را اجتنابناپذیر دانسته و تنها معترض قتل ناشیانۀ – کشتن یکی از مقتولین با زدن چکش به سر او – دوست خود میشود. و حال آنکه معتقد است میتوانستند فرد خاطی را در یک خانهای بکشند و همانجا چالش کنند (همان: ۶۴-۶۶).
دریابندری همچنین اذعان نموده است که سروژ برای آنکه اعدام نشود، در زندان برای حکومت پهلوی خبرچینی میکرد. به این ترتیب، ابتدا محکوم به حبس ابد و سرانجام پنجشش سالی در زندان بود و بعد هم مورد عفو قرار گرفت (همان: ۶۴-۶۵).
اما سیروس علینژاد پس از شنیدن سخنان نجف دریابندری میگوید: برای من هم سروژ آدم جالبی بود، تا وقتی که فقط با آثارش آشنا بودم. اما وقتی شنیدم که آدم کشته، همهچیز عوض شد. همهچیز در ذهنم فرو ریخت. آن آدمی که اهل ادبیات بود بدل شد به یک جانی و متنفر شدم ازش. هیچجور تو کت من نمیرود آدمی که اهل ادبیات و اینجور حرفهاست بتواند آدم بکشد. به نظرم اصلاً گیر ما تو این مملکت همین چیزهاست. مردم به هرکس اعتماد میکنند غیرقابل اعتماد از آب درمیآید (همان: ۶۶)!
منبع:
_ علینژاد، سیروس، ۱۴۰۲، نجف دریابندری حلوای انگشتپیچ، سانتامونیکا-کالیفرنیا، بنیاد تسلیمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘مرشد و مارگریتا
یکی از مشهورترین کتابهای نوشته شده در جهان که از آن بهعنوان شاهکاری ادبی یاد میشود، رمان «مرشد و مارگریتا» است. داستانی که میخائیل بولگاکُف (۱۸۹۱-۱۹۴۰) دوازده سال آخر عمرش را صرف نوشتن آن کرد و گویی پس از هشت مرتبه بازنویسی، سرانجام بعد از بیستوپنج سال در تیراژی محدود، در شوروی به چاپ رسید. رمانی که در فضای ادبی سیاه و خفۀ استالینی نگاشته شد و در عین پرداختن به مسائل بعضاً فلسفی و نقد معضلات اجتماعی و سیاسی، تا حدودی نیز بیانگر زندگی نویسندۀ آن در قالب شخصیّت مرشد است.
مرشد و مارگریتا از سه داستان متفاوت و موازی: سفر شیطان به مسکو و مکالمۀ او با برخی از افراد شهر، سرنوشت پونتِیُوس پیلاطُس (حاکم فلسطین) و تصلیب مسیح، و عشق پُرشور و عمیق مرشد و مارگریتا تشکیل شده است و در دو زمان مختلف یعنی زمان عیسی در اورشلیم و حکومت استالین در مسکو میگذرد.
این رمان خواندنی به تبعیت از فاوستِ گوته، به مسائلی چون خیر و شر، جبر و اختیار، عشق و مرگ، عرفان و مادّیگری و عدالت و قساوت پرداخته و با به تصویر کشیدن جبر و شر حاکم بر هستی، تنها پناهگاه و منجی انسان را عشق معرّفی میکند و بس:
خواننده! همراه من بیا. که گفته است عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟ زبان دروغگو بریده باد! همراه من، و فقط من بیا تا این عشق را نشانت دهم (بولگاکف، ۱۳۶۲: ۲۴۴).
در ابتدای داستان، سردبیر یک نشریۀ ادبی که ریاست خانۀ نویسندگان را نیز بر عهده دارد با شاعر جوانی درحال گفتوگو است و سعی میکند تا بر دوست و همکار خود آشکار سازد که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته است (همان: ۴). در این حین یک پروفسور که در واقع ابلیس است به آن دو اضافه میشود و میبیند که این دو نویسنده آتئیست بوده و بر آن عقیدهاند که اثبات عقلی وجود خدا ممکن نیست و هر آنچه دربارۀ خداوند شنیده میشود، افسانههای کودکانهای بیش نیست (همان: ۷-۸). لذا شیطان با پیشبینیهای خود به تمسخر آن دو ادیب پرداخته و به نیابت از بولگاکف به نقد و هجو ادبیات جزمی و کمونیستی نویسندگانی اقدام میکند که بهزعم مرشد، ترس و بزدلی بزرگترین گناه آنان است.
میشائیل بولگاکف با ترسیم چهرهای زیبا و نیکوصفت از شیطان و عدمِستیز او با مسیح به نوعی با مسیحیت همدل شده است. هرچند روایت او در این رمان با روایتهای رسمی متفاوت است و مسیحِ این پزشک و نویسندۀ روسی، مسیحی کاملاً زمینی و عاری از هرگونه ادّعای اعجاز و نبوّت است. چنانکه عیسی به پیلاطس میگوید: مردم نادناند و حرفهای مرا یکسر تحریف کردهاند (همان: ۲۳).
از دیگر نکات مطرح شده در مرشد و مارگریتا میتوان به وامداری سلمان رشدی از این رمان در نگارش کتاب آیات شیطانی و همچنین ترجمه و مقدمۀ زیبای دکتر عباس میلانی اشاره کرد. چنانکه سالها پیش گویی ترجمۀ خوب دیگری از این رمان توسط بهمن فرزانه صورت گرفته است که به علل نامشخصی انتشار نیافت تاآنکه در سال ۱۳۹۶ این ترجمه بدون مقدمه و با نام «استاد و مارگریتا» از سوی انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید.
منبع:
_ بولگاکف، میخائیل، ۱۳۶۲، مرشد و مارگریتا، ترجمه عباس میلانی، تهران، نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از مشهورترین کتابهای نوشته شده در جهان که از آن بهعنوان شاهکاری ادبی یاد میشود، رمان «مرشد و مارگریتا» است. داستانی که میخائیل بولگاکُف (۱۸۹۱-۱۹۴۰) دوازده سال آخر عمرش را صرف نوشتن آن کرد و گویی پس از هشت مرتبه بازنویسی، سرانجام بعد از بیستوپنج سال در تیراژی محدود، در شوروی به چاپ رسید. رمانی که در فضای ادبی سیاه و خفۀ استالینی نگاشته شد و در عین پرداختن به مسائل بعضاً فلسفی و نقد معضلات اجتماعی و سیاسی، تا حدودی نیز بیانگر زندگی نویسندۀ آن در قالب شخصیّت مرشد است.
مرشد و مارگریتا از سه داستان متفاوت و موازی: سفر شیطان به مسکو و مکالمۀ او با برخی از افراد شهر، سرنوشت پونتِیُوس پیلاطُس (حاکم فلسطین) و تصلیب مسیح، و عشق پُرشور و عمیق مرشد و مارگریتا تشکیل شده است و در دو زمان مختلف یعنی زمان عیسی در اورشلیم و حکومت استالین در مسکو میگذرد.
این رمان خواندنی به تبعیت از فاوستِ گوته، به مسائلی چون خیر و شر، جبر و اختیار، عشق و مرگ، عرفان و مادّیگری و عدالت و قساوت پرداخته و با به تصویر کشیدن جبر و شر حاکم بر هستی، تنها پناهگاه و منجی انسان را عشق معرّفی میکند و بس:
خواننده! همراه من بیا. که گفته است عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟ زبان دروغگو بریده باد! همراه من، و فقط من بیا تا این عشق را نشانت دهم (بولگاکف، ۱۳۶۲: ۲۴۴).
در ابتدای داستان، سردبیر یک نشریۀ ادبی که ریاست خانۀ نویسندگان را نیز بر عهده دارد با شاعر جوانی درحال گفتوگو است و سعی میکند تا بر دوست و همکار خود آشکار سازد که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته است (همان: ۴). در این حین یک پروفسور که در واقع ابلیس است به آن دو اضافه میشود و میبیند که این دو نویسنده آتئیست بوده و بر آن عقیدهاند که اثبات عقلی وجود خدا ممکن نیست و هر آنچه دربارۀ خداوند شنیده میشود، افسانههای کودکانهای بیش نیست (همان: ۷-۸). لذا شیطان با پیشبینیهای خود به تمسخر آن دو ادیب پرداخته و به نیابت از بولگاکف به نقد و هجو ادبیات جزمی و کمونیستی نویسندگانی اقدام میکند که بهزعم مرشد، ترس و بزدلی بزرگترین گناه آنان است.
میشائیل بولگاکف با ترسیم چهرهای زیبا و نیکوصفت از شیطان و عدمِستیز او با مسیح به نوعی با مسیحیت همدل شده است. هرچند روایت او در این رمان با روایتهای رسمی متفاوت است و مسیحِ این پزشک و نویسندۀ روسی، مسیحی کاملاً زمینی و عاری از هرگونه ادّعای اعجاز و نبوّت است. چنانکه عیسی به پیلاطس میگوید: مردم نادناند و حرفهای مرا یکسر تحریف کردهاند (همان: ۲۳).
از دیگر نکات مطرح شده در مرشد و مارگریتا میتوان به وامداری سلمان رشدی از این رمان در نگارش کتاب آیات شیطانی و همچنین ترجمه و مقدمۀ زیبای دکتر عباس میلانی اشاره کرد. چنانکه سالها پیش گویی ترجمۀ خوب دیگری از این رمان توسط بهمن فرزانه صورت گرفته است که به علل نامشخصی انتشار نیافت تاآنکه در سال ۱۳۹۶ این ترجمه بدون مقدمه و با نام «استاد و مارگریتا» از سوی انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید.
منبع:
_ بولگاکف، میخائیل، ۱۳۶۲، مرشد و مارگریتا، ترجمه عباس میلانی، تهران، نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘چهارشنبهسوری
حداقل از دورۀ صفویه به اینسو شواهد صریحی داریم که ایرانیان در شامِ آخرین سهشنبۀ هر سال که فردای آن چهارشنبه است، جشن سوری یا مراسمی به نام چهارشنبهسوری برگزار میکنند که از معروفترین آیینهای آن افروختن آتش و پریدن از روی شعلههاست (آیدنلو، ۱۳۹۷: ۳۱۲).
مقالۀ «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟» نوشتۀ سجاد آیدِنلو یکی از مقالههای زیبا، خواندنی و مملو از منابع مستندی است که دربارۀ مراسم چهارشنبهسوری و خصوصاً عدمِارتباط آن با داستان سیاوش نوشته شده است.
دکتر سجاد آیدنلو متذکّر شده است که ظاهراً نخستینبار کاوه علیمحمدی در سال ۱۳۷۳ در نوشتهای با عنوان «گاهشماری و تاریخگذاری از آغاز تا سرانجام» چهارشنبهسوری و پریدن از آتش در این شب را با داستان سیاوش در شاهنامه پیوند داده و پنداشته است که سیاوش برای ردّ تهمت نامادریش سودابه و اثبات پاکدامنی خود در روزی که مقارن با سهشنبۀ پایان سال بود به سلامت از آتش گذشت. از آن پس ایرانیان برای حفظ این خاطره در آخرین سهشنبۀ هر سال آتش میافروزند و مانند سیاوش از آن میگذرند / میپرند (همان: ۳۱۲-۳۱۳).
اما چنانکه دکتر ابوالفضل خطیبی در سال ۱۳۹۶ به نقد و ردّ این انگاره پرداخته است (همان: ۳۱۳)، اساسیترین ایراد فرضیۀ ارتباط چهارشنبهسوری با کشته شدن سیاوش این است که او را به مانند کوروش، داریوش و... شخصیّتی تاریخی و واقعی تصوّر کردهاند و حال آنکه امروز اثبات شده است که سیاوش وجود نداشته و او شخصیّتی حماسیاساطیری است (همان: ۳۱۴-۳۱۵).
علاوه بر فرضیۀ نادرست مذکور، برخی مانند ذبیح بهروز سبب به وجود آمدن چهارشنبهسوری را اصلاح تاریخ توسّط زرتشت در این شب دانستهاند (همان: ۳۱۹). عدّهای هم گمان کردهاند که علّت این مراسم، جشن بازگشت سالانۀ فروهرهای نیاکانِ درگذشته به خانههایشان بوده است که برای خانوادههای خود نیکبختی میآورند (همان: ۳۱۹). و بعضی نیز مانند شیعیان آن را مرتبط با قیام مختار ثقفی پنداشتهاند (همان: ۳۲۰-۳۲۱). و حال آنکه این گمانه زنیها فاقد هر گونه شواهد استوار و اسناد روشن قدیمی است (همان: ۳۱۸-۳۱۹).
از اینروی احتمال دادهاند که برگزاری این آیین مربوط به دورۀ پس از اسلام و به جهت شومی روز چهارشنبه نزد اعراب بوده است و ایرانیان خواستهاند با این تطابق از نحوست این روز در آستانۀ سال نو مصون بمانند (همان: ۳۱۹). و تا جایی که منِ آیدنلو بررسی کردهام در منابع ادبی و تاریخی تا دورۀ صفویه هیچ گواهی و اشارهای دربارۀ آیین چهارشنبهسوری دیده نمیشود و از این نظر این مراسم نوروزی نیز مشابه سیزدهبدر است (همان: ۳۱۸).
البته شاید بتوان «تاریخ بخارا» را استثنا کرد و آن را تنها سند کهنی دانست که دربارۀ چهارشنبهسوری در سال ۳۵۰ هجری قمری نوشته است:
«هنوز سال تمام نشده بود که چون شب سوری چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند پاره آتش بجست و سقف سرای درگرفت (همان: ۳۱۸)».
حال اگر گزارش تاریخ بخارا دربارۀ جشن چهارشنبهسوری و افروختن آتش از آیینهای دیرپای این شب در ایران پیش از اسلام باشد، اشاره به عظیم بودن این آتش این حدس را پیش میآورد که شاید در ادوار گذشته از روی آتش نمیپریدهاند و پریدن از روی آتش از رسوم متأخّر این جشن باشد (همان: ۳۲۰).
درنهایت با توجه به اهمیّت آتش در بین اقوام گوناگون میتوانیم حدس بزنیم که پریدن از روی آتش شب چهارشنبهسوری از هر زمان که در ایران رسم شده باشد به نیّت و نمادِ تطهیر و تقدیس و دور ماندن از آفات، شومیها و بیماریها انجام میشده است (همان: ۳۲۱).
منبع:
_ آیدنلو، سجاد، ۱۳۹۷، «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟»، بخارا، بهمن و اسفند، شماره ۱۲۹.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حداقل از دورۀ صفویه به اینسو شواهد صریحی داریم که ایرانیان در شامِ آخرین سهشنبۀ هر سال که فردای آن چهارشنبه است، جشن سوری یا مراسمی به نام چهارشنبهسوری برگزار میکنند که از معروفترین آیینهای آن افروختن آتش و پریدن از روی شعلههاست (آیدنلو، ۱۳۹۷: ۳۱۲).
مقالۀ «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟» نوشتۀ سجاد آیدِنلو یکی از مقالههای زیبا، خواندنی و مملو از منابع مستندی است که دربارۀ مراسم چهارشنبهسوری و خصوصاً عدمِارتباط آن با داستان سیاوش نوشته شده است.
دکتر سجاد آیدنلو متذکّر شده است که ظاهراً نخستینبار کاوه علیمحمدی در سال ۱۳۷۳ در نوشتهای با عنوان «گاهشماری و تاریخگذاری از آغاز تا سرانجام» چهارشنبهسوری و پریدن از آتش در این شب را با داستان سیاوش در شاهنامه پیوند داده و پنداشته است که سیاوش برای ردّ تهمت نامادریش سودابه و اثبات پاکدامنی خود در روزی که مقارن با سهشنبۀ پایان سال بود به سلامت از آتش گذشت. از آن پس ایرانیان برای حفظ این خاطره در آخرین سهشنبۀ هر سال آتش میافروزند و مانند سیاوش از آن میگذرند / میپرند (همان: ۳۱۲-۳۱۳).
اما چنانکه دکتر ابوالفضل خطیبی در سال ۱۳۹۶ به نقد و ردّ این انگاره پرداخته است (همان: ۳۱۳)، اساسیترین ایراد فرضیۀ ارتباط چهارشنبهسوری با کشته شدن سیاوش این است که او را به مانند کوروش، داریوش و... شخصیّتی تاریخی و واقعی تصوّر کردهاند و حال آنکه امروز اثبات شده است که سیاوش وجود نداشته و او شخصیّتی حماسیاساطیری است (همان: ۳۱۴-۳۱۵).
علاوه بر فرضیۀ نادرست مذکور، برخی مانند ذبیح بهروز سبب به وجود آمدن چهارشنبهسوری را اصلاح تاریخ توسّط زرتشت در این شب دانستهاند (همان: ۳۱۹). عدّهای هم گمان کردهاند که علّت این مراسم، جشن بازگشت سالانۀ فروهرهای نیاکانِ درگذشته به خانههایشان بوده است که برای خانوادههای خود نیکبختی میآورند (همان: ۳۱۹). و بعضی نیز مانند شیعیان آن را مرتبط با قیام مختار ثقفی پنداشتهاند (همان: ۳۲۰-۳۲۱). و حال آنکه این گمانه زنیها فاقد هر گونه شواهد استوار و اسناد روشن قدیمی است (همان: ۳۱۸-۳۱۹).
از اینروی احتمال دادهاند که برگزاری این آیین مربوط به دورۀ پس از اسلام و به جهت شومی روز چهارشنبه نزد اعراب بوده است و ایرانیان خواستهاند با این تطابق از نحوست این روز در آستانۀ سال نو مصون بمانند (همان: ۳۱۹). و تا جایی که منِ آیدنلو بررسی کردهام در منابع ادبی و تاریخی تا دورۀ صفویه هیچ گواهی و اشارهای دربارۀ آیین چهارشنبهسوری دیده نمیشود و از این نظر این مراسم نوروزی نیز مشابه سیزدهبدر است (همان: ۳۱۸).
البته شاید بتوان «تاریخ بخارا» را استثنا کرد و آن را تنها سند کهنی دانست که دربارۀ چهارشنبهسوری در سال ۳۵۰ هجری قمری نوشته است:
«هنوز سال تمام نشده بود که چون شب سوری چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند پاره آتش بجست و سقف سرای درگرفت (همان: ۳۱۸)».
حال اگر گزارش تاریخ بخارا دربارۀ جشن چهارشنبهسوری و افروختن آتش از آیینهای دیرپای این شب در ایران پیش از اسلام باشد، اشاره به عظیم بودن این آتش این حدس را پیش میآورد که شاید در ادوار گذشته از روی آتش نمیپریدهاند و پریدن از روی آتش از رسوم متأخّر این جشن باشد (همان: ۳۲۰).
درنهایت با توجه به اهمیّت آتش در بین اقوام گوناگون میتوانیم حدس بزنیم که پریدن از روی آتش شب چهارشنبهسوری از هر زمان که در ایران رسم شده باشد به نیّت و نمادِ تطهیر و تقدیس و دور ماندن از آفات، شومیها و بیماریها انجام میشده است (همان: ۳۲۱).
منبع:
_ آیدنلو، سجاد، ۱۳۹۷، «آیا خاستگاه چهارشنبهسوری از آتش گذشتن یا کشته شدن سیاوش است؟»، بخارا، بهمن و اسفند، شماره ۱۲۹.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سفر به انتهای شب
کتاب «سفر به انتهای شب» با اقبالی عظیم مواجه شد و سلین را بهعنوان نویسندهای نوآوار مطرح کرد. اما کتاب دوم او با نام «مرگ قسطی» که امروزه از سوی بسیاری مفسّران بهعنوان بهترین اثر وی تلقّی میشود، با استقبال سردی مواجه گردید. در این میان سلین بسیاری از انتقادات صورت گرفته از این رمان و دیگر آثارش را حرفهای مفت و چرت و پرتِ توخالی خواند که عدّهای خارِشکی و آدم آهنیهای گُه مطرح کردهاند (سلین، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۴)!
رمان «سفر به انتهای شب» داستان جوانی همنام نویسندۀ کتاب است که به اجبار وارد جنگ شده است. او در صفحات ابتدایی این کتاب گزارش کاملی از جنگ میدهد. چهرۀ جنگ را سیاه و زشت و وحشتآمیز ترسیم میکند و ضمن احمق و جانور خواندن افسران جنگ (سلین، ۱۳۷۳: ۸)، فرماندهان و سیاستمداران جنگ را بیهمه چیزهایی معرّفی میکند که با دادن نشان افتخار و خروسقندی جان انسانها را مطالبه میکنند (همان: ۴)!
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) ضمن هجو جنگ و احمق خواندن داوطلبان کشتهشده در جنگ مینویسد:
ماها عوض نمیشویم! نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان... ما ثابتقدم دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم! سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه میزنند. ماها آلت دست عالیجنابِ نکبتیم. او صاحب اختیار ماست (همان: ۲)! با شما هستم، مردمِ بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتکخوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشقِ چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند (همان: ۶۹).
زندگی قهرمان داستان که تا حدودی شبیه به زندگینامۀ نویسنده است، با پایان جنگ به پاریس ختم میشود و چهرۀ جنگزده و میهنپرستانه و به اصطلاحِ سلین احمقانۀ کشورش را به تصویر میکشد و در نقد مردم فرانسه مینویسد: یک تودۀ گندیده، کرمخورده، شپشو، بیحال، کینهای، رام، ترسو، نامرد، درب و داغون و دست و پا چلفتی (همان: ۲).
سپس به آفریقا و آمریکا سفر میکند و درنهایت، دوباره به پاریس بازگشته و تحصیلات پزشکی خود را کامل مینماید. هرچند آنقدر دکتر در فرانسه زیاد است که سلین زندگی بسیار سادهای را طی میکند و با سختی روزگار میگذراند.
این نویسنده و پزشک فرانسوی در این رمان که مورد احترام نویسندگان متعدّدی بوده و به تمجید و ستایش چارلز بوکوفسکی رسیده است، گویی نگاه محبتآمیزی به زنان ندارد، خود را آنارشیست جلوه میدهد، معتقد است آدمها چیزی برای گفتن ندارند و واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند (همان: ۳۰۷).
لویی فردینان سلین عربها را منحرف میشمارد و میآورد: عربها از مشروب خوششان نمیآید، از لواط خوششان میآید... پیش اینها مشروب خوردن حرام است، ولی لواط عیبی ندارد (همان: ۳۳۱-۳۳۳). چنانکه از زبان یکی از همکاران خود در تیمارستان به تمسخر عدالت و خطرناک بودن یقینِ اغراقآمیز پرداخته و مینویسد:
آنهایی که از عدالت حرف میزنند به نظرم از بقیّۀ دیوانهها دیوانهتراند (همان: ۴۴۲)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۷۳، سفر به انتهای شب، ترجمه فرهاد غبرایی، تهران، جامی.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سفر به انتهای شب» با اقبالی عظیم مواجه شد و سلین را بهعنوان نویسندهای نوآوار مطرح کرد. اما کتاب دوم او با نام «مرگ قسطی» که امروزه از سوی بسیاری مفسّران بهعنوان بهترین اثر وی تلقّی میشود، با استقبال سردی مواجه گردید. در این میان سلین بسیاری از انتقادات صورت گرفته از این رمان و دیگر آثارش را حرفهای مفت و چرت و پرتِ توخالی خواند که عدّهای خارِشکی و آدم آهنیهای گُه مطرح کردهاند (سلین، ۱۳۸۶: ۱۱-۱۴)!
رمان «سفر به انتهای شب» داستان جوانی همنام نویسندۀ کتاب است که به اجبار وارد جنگ شده است. او در صفحات ابتدایی این کتاب گزارش کاملی از جنگ میدهد. چهرۀ جنگ را سیاه و زشت و وحشتآمیز ترسیم میکند و ضمن احمق و جانور خواندن افسران جنگ (سلین، ۱۳۷۳: ۸)، فرماندهان و سیاستمداران جنگ را بیهمه چیزهایی معرّفی میکند که با دادن نشان افتخار و خروسقندی جان انسانها را مطالبه میکنند (همان: ۴)!
لویی فردینان دِتوش با نام مستعار سلین (۱۸۹۴-۱۹۶۱) ضمن هجو جنگ و احمق خواندن داوطلبان کشتهشده در جنگ مینویسد:
ماها عوض نمیشویم! نه جورابمان عوض میشود و نه اربابهامان و نه عقایدمان... ما ثابتقدم دنیا آمدهایم و ثابتقدم هم ریغ رحمت را سر میکشیم! سرباز بیجیره و مواجب، قهرمانهایی که سنگ همه را به سینه میزنند. ماها آلت دست عالیجنابِ نکبتیم. او صاحب اختیار ماست (همان: ۲)! با شما هستم، مردمِ بیچیز، پسماندههای زندگی، ای همیشه کتکخوردهها، غرامت دهندهها، عرقریزها، به شما اعلام خطر میکنم، وقتی که بزرگان این عالم عاشقِ چشم و ابروتان شدند، معنیاش این است که میخواهند گوشتتان را در جنگشان کباب کنند (همان: ۶۹).
زندگی قهرمان داستان که تا حدودی شبیه به زندگینامۀ نویسنده است، با پایان جنگ به پاریس ختم میشود و چهرۀ جنگزده و میهنپرستانه و به اصطلاحِ سلین احمقانۀ کشورش را به تصویر میکشد و در نقد مردم فرانسه مینویسد: یک تودۀ گندیده، کرمخورده، شپشو، بیحال، کینهای، رام، ترسو، نامرد، درب و داغون و دست و پا چلفتی (همان: ۲).
سپس به آفریقا و آمریکا سفر میکند و درنهایت، دوباره به پاریس بازگشته و تحصیلات پزشکی خود را کامل مینماید. هرچند آنقدر دکتر در فرانسه زیاد است که سلین زندگی بسیار سادهای را طی میکند و با سختی روزگار میگذراند.
این نویسنده و پزشک فرانسوی در این رمان که مورد احترام نویسندگان متعدّدی بوده و به تمجید و ستایش چارلز بوکوفسکی رسیده است، گویی نگاه محبتآمیزی به زنان ندارد، خود را آنارشیست جلوه میدهد، معتقد است آدمها چیزی برای گفتن ندارند و واقعیت این است که هرکس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند (همان: ۳۰۷).
لویی فردینان سلین عربها را منحرف میشمارد و میآورد: عربها از مشروب خوششان نمیآید، از لواط خوششان میآید... پیش اینها مشروب خوردن حرام است، ولی لواط عیبی ندارد (همان: ۳۳۱-۳۳۳). چنانکه از زبان یکی از همکاران خود در تیمارستان به تمسخر عدالت و خطرناک بودن یقینِ اغراقآمیز پرداخته و مینویسد:
آنهایی که از عدالت حرف میزنند به نظرم از بقیّۀ دیوانهها دیوانهتراند (همان: ۴۴۲)!
منابع:
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۷۳، سفر به انتهای شب، ترجمه فرهاد غبرایی، تهران، جامی.
_ سلین، لویی فردینان، ۱۳۸۶، دستۀ دلقکها، ترجمه مهدی سحابی، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ایبسن و دشمن مردم
امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۴ در کتاب «ایبسن آشوبگرای» به زندگی و آثار هنریک یوهان ایبسِن (۱۸۲۸-۱۹۰۶) پرداخت. کتاب مختصر و مفیدی که خوانندگان خود را با اندیشههای این شاعر و نویسندۀ نروژی آشنا ساخته و میتوان در آن خلاصهای از مجموعه نمایشنامههای ایبسن را مشاهده کرد.
ایبسن کشور خود را دوست داشت، اما با هرگونه بتپرستی مخالف بود و خاکپرستی را مثلِ مردهپرستی و گاوپرستی خوار میشمرد (آریانپور، ۱۳۴۸: ۲۰). از ابتدای جوانی با تنهایی و فقر مواجه شد و به دور از خانواده مشغول کار و تحصیل گردید (همان: ۱۱-۱۲).
در جهانبینی ایبسن اراده و اختیار عاملِ عقیمی است و باآنکه قهرمانان وی دائماً دَم از اراده میزنند، جبرِ قاهرانه بر مخلوقات نمایشنامههایش مسلط است (همان: ۵۲-۵۳). او که از بودن مینالید (همان: ۶۱)، مدافع خِرَد و تمدّن و دشمن محافظهکاری و سازش بود و به پیروی از سورن کیرکگور به فلسفۀ یا این یا آن پایبند مینمود (همان: ۴۸-۴۹).
از مهمترین نمایشنامههای یوهان ایبسن میتوان به «خانه عروسک»، «هِدا گابلِر»، «مرغابی وحشی»، «اشباح» و «دشمن مردم» اشاره کرد. ایبسن با خانه عروسک به سرِ زبانها افتاد. در هدا گابلر، بیمعنایی و پوچی زندگی و خودکشی خانم گابلر را به تصویر کشید. و در اشباح و دشمن مردم، شرایع دینی و اوامر مطلق اخلاقی را هجو کرد و دموکراسی دروغین را سخت مورد حمله قرار داد (همان: ۴۷).
ایبسن با همۀ آموزههایش نویسندهای است با جهانبینیِ نامتناجس و تضادهای آشتیناپذیر (همان: ۵۷) و لذا میتوان او را با اطمینان یک آنارشیستِ مطلق یا آشوبگرایِ نهیلیسم نامید (همان: ۲۳-۵۹-۶۰).
یکی از مشهورترین نمایشنامههای شجاعانۀ ایبسن، نمایشنامۀ «دشمن مردم» است. شاهکاری که در آن پزشکی آتئیست و نروژی کشف میکند که آب حمامهای طبی و پُردرآمد شهر مسموم و خطرناک است (ایبسن، ۱۳۵۳: ۷۸). دکتر متوقّع است که جامعه از او حمایت کند، اما مصلحت و منافع زمامداران شهر و خصوصاً شهردار که برادر اوست، چنین اقتضا میکند که این مسئله پوشیده بماند!
دکتر ایستادگی میکند و در مسیر حقیقت و آزادگی، به نبرد با قدرت و بندگی میرود و میپندارد که قویترین فرد عالَم کسی است که از همه تنهاتر است (همان: ۱۶۳)! او طی یک سخنرانی پس از هجو رجال بلندمرتبۀ شهر، آنانها را دشمنان درجه اول اجتماع ندانسته و معتقد است که خطرناکترین دشمن حقیقت و آزادی، اکثریت انبوه اجتماع است (همان: ۱۱۶)! پس در ادامه ضمن جاهل خطاب کردن اکثریّت مردم و تشبیه آنان به سگان ولگرد مینویسد:
این دروغ است که اکثریّت حق دارد. اکثریت افراد کشورها با مردم کمفهم است و شما هم نمیتوانید مدّعی شوید که حکومتِ جماعت کودن بر اقلّیتِ فهیم حق است! بدبختانه اکثریّت زور دارد، اما هرگز حق ندارد. حق همیشه با اقلّیت است (همان: ۱۱۷).
باآنکه مطلب فوق و این سخن ایبسن که لیبرالها را از همه مضحکتر (همان: ۱۳۶-۱۳۷) و موذیترین دشمنان آزادی میشمرَد (همان: ۱۶۰) درخور توجّه است و انتخاب رئیسجمهوری چون ترامپ در یکی از متمدّنترین کشورهای حال حاضر جهان هم تا حدودی مؤیّد درستی کلام اوست، اما نمیتوان آن را به صورت قاعدهای مطلق پذیرفت؛ چراکه علّت دفاع از دموکراسی و پناه بردن به آن، حقانیّت اکثریّت مردم نیست، بلکه گویی فقدان ملاک و سنجشی بهتر و عدمِدستیابی به آریستوکراسی است.
نمایشنامۀ «دشمن مردم» که به سبب فریب خوردن مردم، بزرگترین دوستشان، دشمن مردم خوانده شد، ابتدا توسط امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۸ به فارسی ترجمه شد. سپس به همّت محمدعلی جمالزاده در سال ۱۳۴۰ با نام دشمن ملّت به چاپ رسید و پس از آن ترجمههای متعدّدی از این کتاب صورت گرفت که از مهمترین آنها میتوان به ترجمۀ میرمجید عمرانی از زبان اصلی اشاره کرد.
منابع:
_ آریانپور، امیرحسین، ۱۳۴۸، ایبسن آشوبگرای، تهران، انجمن تئاتر ایران و سپهر.
_ ایبسن، هنریک یوهان، ۱۳۵۳، دشمن مردم، ترجمه امیرحسین آریانپور، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۴ در کتاب «ایبسن آشوبگرای» به زندگی و آثار هنریک یوهان ایبسِن (۱۸۲۸-۱۹۰۶) پرداخت. کتاب مختصر و مفیدی که خوانندگان خود را با اندیشههای این شاعر و نویسندۀ نروژی آشنا ساخته و میتوان در آن خلاصهای از مجموعه نمایشنامههای ایبسن را مشاهده کرد.
ایبسن کشور خود را دوست داشت، اما با هرگونه بتپرستی مخالف بود و خاکپرستی را مثلِ مردهپرستی و گاوپرستی خوار میشمرد (آریانپور، ۱۳۴۸: ۲۰). از ابتدای جوانی با تنهایی و فقر مواجه شد و به دور از خانواده مشغول کار و تحصیل گردید (همان: ۱۱-۱۲).
در جهانبینی ایبسن اراده و اختیار عاملِ عقیمی است و باآنکه قهرمانان وی دائماً دَم از اراده میزنند، جبرِ قاهرانه بر مخلوقات نمایشنامههایش مسلط است (همان: ۵۲-۵۳). او که از بودن مینالید (همان: ۶۱)، مدافع خِرَد و تمدّن و دشمن محافظهکاری و سازش بود و به پیروی از سورن کیرکگور به فلسفۀ یا این یا آن پایبند مینمود (همان: ۴۸-۴۹).
از مهمترین نمایشنامههای یوهان ایبسن میتوان به «خانه عروسک»، «هِدا گابلِر»، «مرغابی وحشی»، «اشباح» و «دشمن مردم» اشاره کرد. ایبسن با خانه عروسک به سرِ زبانها افتاد. در هدا گابلر، بیمعنایی و پوچی زندگی و خودکشی خانم گابلر را به تصویر کشید. و در اشباح و دشمن مردم، شرایع دینی و اوامر مطلق اخلاقی را هجو کرد و دموکراسی دروغین را سخت مورد حمله قرار داد (همان: ۴۷).
ایبسن با همۀ آموزههایش نویسندهای است با جهانبینیِ نامتناجس و تضادهای آشتیناپذیر (همان: ۵۷) و لذا میتوان او را با اطمینان یک آنارشیستِ مطلق یا آشوبگرایِ نهیلیسم نامید (همان: ۲۳-۵۹-۶۰).
یکی از مشهورترین نمایشنامههای شجاعانۀ ایبسن، نمایشنامۀ «دشمن مردم» است. شاهکاری که در آن پزشکی آتئیست و نروژی کشف میکند که آب حمامهای طبی و پُردرآمد شهر مسموم و خطرناک است (ایبسن، ۱۳۵۳: ۷۸). دکتر متوقّع است که جامعه از او حمایت کند، اما مصلحت و منافع زمامداران شهر و خصوصاً شهردار که برادر اوست، چنین اقتضا میکند که این مسئله پوشیده بماند!
دکتر ایستادگی میکند و در مسیر حقیقت و آزادگی، به نبرد با قدرت و بندگی میرود و میپندارد که قویترین فرد عالَم کسی است که از همه تنهاتر است (همان: ۱۶۳)! او طی یک سخنرانی پس از هجو رجال بلندمرتبۀ شهر، آنانها را دشمنان درجه اول اجتماع ندانسته و معتقد است که خطرناکترین دشمن حقیقت و آزادی، اکثریت انبوه اجتماع است (همان: ۱۱۶)! پس در ادامه ضمن جاهل خطاب کردن اکثریّت مردم و تشبیه آنان به سگان ولگرد مینویسد:
این دروغ است که اکثریّت حق دارد. اکثریت افراد کشورها با مردم کمفهم است و شما هم نمیتوانید مدّعی شوید که حکومتِ جماعت کودن بر اقلّیتِ فهیم حق است! بدبختانه اکثریّت زور دارد، اما هرگز حق ندارد. حق همیشه با اقلّیت است (همان: ۱۱۷).
باآنکه مطلب فوق و این سخن ایبسن که لیبرالها را از همه مضحکتر (همان: ۱۳۶-۱۳۷) و موذیترین دشمنان آزادی میشمرَد (همان: ۱۶۰) درخور توجّه است و انتخاب رئیسجمهوری چون ترامپ در یکی از متمدّنترین کشورهای حال حاضر جهان هم تا حدودی مؤیّد درستی کلام اوست، اما نمیتوان آن را به صورت قاعدهای مطلق پذیرفت؛ چراکه علّت دفاع از دموکراسی و پناه بردن به آن، حقانیّت اکثریّت مردم نیست، بلکه گویی فقدان ملاک و سنجشی بهتر و عدمِدستیابی به آریستوکراسی است.
نمایشنامۀ «دشمن مردم» که به سبب فریب خوردن مردم، بزرگترین دوستشان، دشمن مردم خوانده شد، ابتدا توسط امیرحسین آریانپور در سال ۱۳۳۸ به فارسی ترجمه شد. سپس به همّت محمدعلی جمالزاده در سال ۱۳۴۰ با نام دشمن ملّت به چاپ رسید و پس از آن ترجمههای متعدّدی از این کتاب صورت گرفت که از مهمترین آنها میتوان به ترجمۀ میرمجید عمرانی از زبان اصلی اشاره کرد.
منابع:
_ آریانپور، امیرحسین، ۱۳۴۸، ایبسن آشوبگرای، تهران، انجمن تئاتر ایران و سپهر.
_ ایبسن، هنریک یوهان، ۱۳۵۳، دشمن مردم، ترجمه امیرحسین آریانپور، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی
کتاب «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی» گزارشی مختصر دربارۀ یورش محمود افغان به اصفهان و علل فروپاشی سلطنت سلطانحسین صفوی است. کتابی که بر اساس یادداشتهای دو راهب لهستانی و فرانسوی به نامهای یوداش تادوش کروسینسکی و آنتوان دو سِرسو، توسط دکتر جواد طباطبایی تلخیص و بازنویسی شده است.
در پارهای از این اثر که نویسندگان آن بر درونی بودن عامل انحطاط ایران تأکید داشته و بهزعم طباطبایی یکی از دقیقترین گزارشهای سقوط پادشاهی صفویان است، میخوانیم:
مردم اصفهان، در ماههای تیر و مرداد، مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقّه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماههای شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد... چرم کفشهای کهنه را در آب جوشانده و میخوردند و مدتزمانی، یکی از غذاهای رایج بهشمار میآمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچهها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آنها را میبریدند و میخوردند. گاهی مردم گوشت کودکانی را که از گرسنگی مرده بودند، میخوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچۀ خود را خورده بودند (طباطبایی، ۱۳۹۲: ۷۰-۷۱).
منبع:
_ طباطبایی، جواد، ۱۳۹۲، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران، مینوی خرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی» گزارشی مختصر دربارۀ یورش محمود افغان به اصفهان و علل فروپاشی سلطنت سلطانحسین صفوی است. کتابی که بر اساس یادداشتهای دو راهب لهستانی و فرانسوی به نامهای یوداش تادوش کروسینسکی و آنتوان دو سِرسو، توسط دکتر جواد طباطبایی تلخیص و بازنویسی شده است.
در پارهای از این اثر که نویسندگان آن بر درونی بودن عامل انحطاط ایران تأکید داشته و بهزعم طباطبایی یکی از دقیقترین گزارشهای سقوط پادشاهی صفویان است، میخوانیم:
مردم اصفهان، در ماههای تیر و مرداد، مجبور شدند از گوشت شتر، قاطر، اسب و الاغ تغذیه کنند، اما از آن پس گوشتی در بازار دیده نشد. در پایان این دوره، هر شقّه گوشت اسب بر هزار سکه بالغ شد. در ماههای شهریور و مهر، به خوردن سگ و گربه قناعت شد و چندان خوردند که نسل این حیوانات منقرض شد... چرم کفشهای کهنه را در آب جوشانده و میخوردند و مدتزمانی، یکی از غذاهای رایج بهشمار میآمد. از آن پس، نوبت به خوردن گوشت انسان رسید. کوچهها پر از اجساد مردگان بود و برخی در خفا گوشت آنها را میبریدند و میخوردند. گاهی مردم گوشت کودکانی را که از گرسنگی مرده بودند، میخوردند و به گزارش کروسینسکی حتی مادرانی بچۀ خود را خورده بودند (طباطبایی، ۱۳۹۲: ۷۰-۷۱).
منبع:
_ طباطبایی، جواد، ۱۳۹۲، سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی، تهران، مینوی خرد.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash