Forwarded from Advanced Programming ❤ (Crypt3r 0f h3ll)
جهان سوم جاییست که درآمد یک دعانویس از یک برنامه نویس بیشتر است....
ارزش کارتونو بدونید .. و با هر قیمتی کار نکنید..
"لینوکس و اوپنسورس"
ارزش کارتونو بدونید .. و با هر قیمتی کار نکنید..
"لینوکس و اوپنسورس"
Forwarded from سفارش پروژه (Milad)
یک سورس اندروید دارم میخوام پیاده سازی بشه هم طرف اندروید هم طرف وب 🌹🌹🌹🌹🌹هزینه: حداکثر ۵۰. زمان:1روزه🌹🌹🌹🌹🌹آیدی:@delinaweb🌹🌹🌹🌹خواهشا افراد باتجربه بیان
Forwarded from Cafe Kant (M)
از : تهمینه میلانی
ارزش دوبار خواندن هم دارد...
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم
📘📗📙📕
ارزش دوبار خواندن هم دارد...
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
"من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!
زمخت نباشیم
📘📗📙📕
Forwarded from عجیب ترین ها
یک سیم ساده یا یک قوطی کنسرو که در طبیعت رها میکنیم، میتونه نتیجش این باشه
بفهمیم که طبیعت زبالهدان ما نیست، محل زندگی میلیونها جانداره...
@wonders
بفهمیم که طبیعت زبالهدان ما نیست، محل زندگی میلیونها جانداره...
@wonders
Forwarded from Job200kT
✅200 هزار تومن تقدیم میشه به معرف نیروی جدید
کافیه رزومه فرد رو به ادمین کانال کنید.
تخصص های لازم برای جذب نیرو در کانال زیر گذاشته شده است.
آدرس کانال:
@Job200kT
ادمین کانال:
@mahdiEhsani1452
کافیه رزومه فرد رو به ادمین کانال کنید.
تخصص های لازم برای جذب نیرو در کانال زیر گذاشته شده است.
آدرس کانال:
@Job200kT
ادمین کانال:
@mahdiEhsani1452
خییییییلی هم از دوستمون که این مطلبو فرستادن سپاس گزاریم و هم از نویسنده که به رایگان در اختیار گذاشته - با خیال راحت استفاده کنید
🆔 @ProgrammersFun
🆔 @ProgrammersFun
Forwarded from چارچرخ
ما یه استارت آپ هستیم که قصد داریم تحولی در امدادرسانی خودرو ایجاد کنیم. اگر دوست دارید عضوی از یه تیم پر انرژی باشید با ما تماس بگیرید.
شماره تماس:
@mehrdadsadeghzadeh
09128432318
@soskhodro
شماره تماس:
@mehrdadsadeghzadeh
09128432318
@soskhodro
Forwarded from هیچ
#کار
با سلام
یک نیرو مسلط بر مهارت های زیر مورد نیاز است ،
1 . python programming
2 . LPIC1
3 . network+
4 . آشنا با postgresql و nosql
5 . آشنایی حداقل با یک فریمورک پایتون
■ اولویت با افرادیست که فریمورک های django ، flask ، kivy و gtk کار کرده باشند .
همکاری حضوری [ با توجه به رزومه ]، حقوق ماهیانه تا سقف 50 میلیون ریال
دورکاری به صورت پروژه ای
@SasanGhamgosar
با سلام
یک نیرو مسلط بر مهارت های زیر مورد نیاز است ،
1 . python programming
2 . LPIC1
3 . network+
4 . آشنا با postgresql و nosql
5 . آشنایی حداقل با یک فریمورک پایتون
■ اولویت با افرادیست که فریمورک های django ، flask ، kivy و gtk کار کرده باشند .
همکاری حضوری [ با توجه به رزومه ]، حقوق ماهیانه تا سقف 50 میلیون ریال
دورکاری به صورت پروژه ای
@SasanGhamgosar
Forwarded from GNU/Linux & FOSS Lovers (Pouya Abbasian)
#خراسان_رضوی - مشهد | #python # C# # C #java # g#
💼 شرکتی دانش بنیان در مشهد جهت تکمیل کادر فنی خود از افراد واجد شرایط زیر دعوت به همکاری می نماید:
📃 عنوان شغلی: برنامه نویس
شرایط احراز:مسلط به یکی از زبانهای
python/C#/C/go/java/ruby
محل کار:مشهد
حقوق و مزایا: مناسب با توانایی و تجربه ی فرد
بیمه و بیمه تکملی دارد
📞علاقه مندان می توانند رزومه ی خود را به آدرس ایمیل زیر ارسال نمایند:
[email protected]
💼 شرکتی دانش بنیان در مشهد جهت تکمیل کادر فنی خود از افراد واجد شرایط زیر دعوت به همکاری می نماید:
📃 عنوان شغلی: برنامه نویس
شرایط احراز:مسلط به یکی از زبانهای
python/C#/C/go/java/ruby
محل کار:مشهد
حقوق و مزایا: مناسب با توانایی و تجربه ی فرد
بیمه و بیمه تکملی دارد
📞علاقه مندان می توانند رزومه ی خود را به آدرس ایمیل زیر ارسال نمایند:
[email protected]
Forwarded from صنف مجازی برنامه نویسان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آخرو عاقبت فروش نرم افزار با قیمت کم برای فروش تعداد بیشتر آن و در نتیجه بی ارزش شدن تخصص برنامه نویسی بر اثر بوجود امدن رقابت شدید در پایین اوردن قیمت.
راه حل: کف قیمت = ارزش واقعی
@senfprogrammer
راه حل: کف قیمت = ارزش واقعی
@senfprogrammer
Forwarded from خیریه یسنا (R£¥h@n£h)
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
🍉امسال یلدارو در کنار فرشته های دوست داشتنی بیمارستان طبی کودکان جشن میگیریم🍉
ممنون میشیم حمایتمون کنید💐
#خیریه_یسنا
@yasna_charity
🍉امسال یلدارو در کنار فرشته های دوست داشتنی بیمارستان طبی کودکان جشن میگیریم🍉
ممنون میشیم حمایتمون کنید💐
#خیریه_یسنا
@yasna_charity
خیریه یسنا
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈 🍉امسال یلدارو در کنار فرشته های دوست داشتنی بیمارستان طبی کودکان جشن میگیریم🍉 ممنون میشیم حمایتمون کنید💐 #خیریه_یسنا @yasna_charity
لطفا به متن زیر که گفته های یکی از دوسنانم در این خیریه هست دقت بفرمایید:
پس خواهش میکنم اگر میتونید در یکی از ۳ زمینه زیر همراهی کنید:
- دعوت از یک شخصیت دوست داشتنی بچه ها
- حمایت در زمینه فراهم کردن لباس های سنتی یا لباس های شخصیت های کارتونی
- حمایت مالی
ما الان بیشترین نیازمون حضور یه شخصیت مهم هست که بچه ها خوشحال بشن....
واینکه از نظر مالی کمک حال گروه باشن برا جشن.... تا از بودجه خیریه که مختص درمان ودارو هست استفا ه نکنیم......تو این دو مورد کمک حال ما باشید عالی میشه...ممنونم
پس خواهش میکنم اگر میتونید در یکی از ۳ زمینه زیر همراهی کنید:
- دعوت از یک شخصیت دوست داشتنی بچه ها
- حمایت در زمینه فراهم کردن لباس های سنتی یا لباس های شخصیت های کارتونی
- حمایت مالی
امیدوارم بتونم مطالب مفیدی براتون بذارم که همش بره در مرز پوکیدن 😂😂 😎😎