مولای من!
کاش نخستین واژهای که لبان کودکانهام را شکوفا میکرد، نام تو بود؛ «یا مهدی»…
کاش مهد کودک من، مهد پرورش عشق و شوق ظهورت میشد.
ای کاش آموزگار کلاس اولم، به جای الفبای خشک دفترها، الفبای عاشقی تو را در جانم مینشاند،
و هر خطی که در دفترچهی تکلیف مینوشتم، با نام تو آغاز میگرفت؛
که بینام تو، هیچ واژهای معنا ندارد.
سرور من!
چه اندوهبار است که گاه شمشیرت را چنان تصویر کردهاند،
که حتی یارانت از دیدارت هراسناک میشوند؛
غافل از آنکه برق نگاهت، از هر شمشیری برّاتر است و مهر دستانت،
از هر عدالتی شیرینتر.
مولای من!
من، سالها در کوچههای غفلت سرگردان بودم،
و تو، همچون پدری مهربان، از دور مراقبم؛
بیآنکه لحظهای دست از عنایت برداری.
اکنون، با دلی شرمگین و چشمی تر،
به سوی تو بازمیگردم.
میدانم بزرگواریات بر لغزشهایم چشم خواهد بست،
میدانم آغوش رحمتت برای گمگشتگان گشوده است.
ای پناه دلهای خسته،
من جز به تو امیدی ندارم…
العفو… العفو…
کاش نخستین واژهای که لبان کودکانهام را شکوفا میکرد، نام تو بود؛ «یا مهدی»…
کاش مهد کودک من، مهد پرورش عشق و شوق ظهورت میشد.
ای کاش آموزگار کلاس اولم، به جای الفبای خشک دفترها، الفبای عاشقی تو را در جانم مینشاند،
و هر خطی که در دفترچهی تکلیف مینوشتم، با نام تو آغاز میگرفت؛
که بینام تو، هیچ واژهای معنا ندارد.
سرور من!
چه اندوهبار است که گاه شمشیرت را چنان تصویر کردهاند،
که حتی یارانت از دیدارت هراسناک میشوند؛
غافل از آنکه برق نگاهت، از هر شمشیری برّاتر است و مهر دستانت،
از هر عدالتی شیرینتر.
مولای من!
من، سالها در کوچههای غفلت سرگردان بودم،
و تو، همچون پدری مهربان، از دور مراقبم؛
بیآنکه لحظهای دست از عنایت برداری.
اکنون، با دلی شرمگین و چشمی تر،
به سوی تو بازمیگردم.
میدانم بزرگواریات بر لغزشهایم چشم خواهد بست،
میدانم آغوش رحمتت برای گمگشتگان گشوده است.
ای پناه دلهای خسته،
من جز به تو امیدی ندارم…
العفو… العفو…
❤12